.....................



جاده ی زندگی ( شعری از سامان عظیمی )

چند روزه خیلی تنهام ٬ خبر داری حالَـــــمو؟؟؟

انگار تو قلبم ریختن ٬ غصه های عالَـــــمو..‌.

چرا باهام سرد شدی ٬ چرا خواستی دور بشم؟؟؟

چرا باید مثلِ قبل ٬ دوباره مغرور بشم!!!

با این همه خَستگی ٬ کجا برم دیــوونه؟؟؟

کی زخم هامو میبنده ٬ کی پای من میمونه!!!

به جز تو کی میتونه ٬ با نداریم بسازه؟؟؟

وقتی ازم دلخوره ٬ منو به خودش ببازه!!!

دلش نیاد جُداشه ٬ دلش نخواد کسی رو...

کنارِ من سَر کنه ٬ شبهای بی کسی رو...

کیه صدای قلبش ٬ بهش بگه که خستم؟؟؟

دردمو احساس کنه ٬ وقتی پیشش نشستم!!!

کیه منو بفهمه ٬ کیه بشه عزیزم؟؟؟

حواسش جمعِ مَن شه ٬ که تو خودم نریزم!!!

اخلاقمو بَلَد شه ٬ از دلم شِه با خبر...

تو جاده ی عاشقی ٬ باهام بشه همسفر...

به جز تو کی میتونه ٬ این همه مهربون شه؟؟؟

تنها پناهِ منه ٬ خسته ی نیمه جون شه...

چرا میخوای دور کنی ٬ منو از قلبِ خَستَه ت...

کی مثل من میتونه ٬ اینقد بشه وابَستَه ت...

رو همه چشم ببنده ٬ با تو بمونه تا تَـــــشْ...

واسْ خاطرِ تو واسته ٬ رو حرفِ خونِوادَش...

دلُ ازم گرفتی ٬ تو گفتی عاشقم باش...

پس دیگه بِم پَس نده ٬ خودت مراقبش باش...

دیوونه بآزی بَسّه ٬ ببین چشات تَر شده...

ببین توی نبودم ٬ غصه هات  بیشتر شده...

میشه کوتاه بیایُ ٬ میشه منو بِبَخْشی...

خیلی خرابه حالت ٬ میشه یکم بِهْتَر شی...

دوسِت دارم دیوونه ٬ چرا باور نداری؟؟؟

نکنه تو هم مثل هَمه ٬ بری تنهام بذاری!!!

نکنه همش بازیه ٬ نکنه دوسَم نداری؟؟؟

رو عهدهایی که بستیم ٬ یه موقع پا نذاری!!!

به جون تو میمیرم ٬ باید برگردی پیشم...

تو دیگه آخریشی ٬ بری دیوونه میشم...

بری دیوونه میشم.


******** شاعر : ســـــامان عظیمی ********

نوشته شده توسط Saman Azimi در یک شنبه 30 آبان 1395

و ساعت 1:45


میدونم که میدونی... ( شعری از سامان عظیمی )

میدونم که میدونی ٬ چقد خالـیه پُشـتَم...

 

وقتی بهترین دوستم ٬ شده واسم یه دُشـمَن...

 

هر کی یه زخمی زد رو ٬ همون زخمی که خوردم...

 

دَرِ دلت رو باز کن ٬ بهت پناه آوردم...

 

نرو حق من این نیست ٬ خیلی به پات نشستم...

 

من که چشمامو جز تو ٬ رو هر کی بوده بستم...

 

 من که چیزی نخواستم ٬ فقط خواستم بمونی...

 

خیلی خرابه حالم ٬ تو که بهتر میدونی...

 

ازم یه سایه مونده ٬ که هست فقط تو شبهام...

 

بهت گفته بودم که ٬ چقد غریب و تنهام...

 

بهم نگو خُـــــــدافِظ ٬ جواب تو نمیدم...

 

من از خودم گذشتم ٬ تا که به تو رسیدم...

 

با این کارا میخواستم ٬ شبیهِ عاشِقاشم...

 

که با همه غریب شم ٬ تا با تو آشناشم...

 

اگه تو ترکم کنی ٬ از همه دِلْ میبُرَم...

 

تسلیمِ گریه میشم ٬ بازم شکست میخورَم...

 

دلم پیشت میمونه ٬ بازم افسُرده میشم...

 

میشْمُرَم روزهایی رو ٬ که تو نبودی پیشم...

 

با احساسم میجنگم ٬ تا پِیِ تو نگـیرم...

 

برنمیگردم بِهِتْ ٬ واسه همیشه میرم...

 

میرم که بی نشون شَم ٬ ببینی از تو دورَمْ...

 

قِید ِتو میزنم تـــا ٬ بمونم رو غُرورَم...

 

حالا که بِت وابستم ٬ نگو باید جداشیم...

 

من به تو عادت کردم ؛ دِق میکنم نباشی............................................................

 

من به تو عادت کردم ؛ دِق میکنم نباشی...

 

 

********** شــــــــاعر : ســـــامان عظیمی **********

 

                 

 

 


نوشته شده توسط Saman Azimi در جمعه 21 آبان 1395

و ساعت 1:53


خداحافظ

دوستتون دارم, خداحافظ. * سامان عظيمی *

:: برچسب‌ها: خداحافظ,

نوشته شده توسط Saman Azimi در پنج شنبه 11 خرداد 1398

و ساعت 1:4


شب رمنس ( Romance ) شعری از سامان عظیمی

ﺧﻴﺎﻝ ﻳﮏ ﺷﺐ ﺭﻣﻨﺲ , ﻫﻤﺶ ﻣﻴﺎﺩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ… 

ﻳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﻳﻪ ﺷﺎﺳﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﻮﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻣﻴﺒﺮﻡ…

ﺑﺎ ﻫﻤﺪﻳﮕﻪ ﻣﻴﺮﻳﻢ ﻳﻪ جا , ﮐﻪ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺍﻧﺪ,

ﺗﻮ ﺍﻭﺝ ﻏﻢ ﺷﺎﺩ ﻣﻴﺰﻧﻦ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺩﭘﺮﺳﯽ اند...

ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻳﮕﻪ ﻣﻴﺮﻳﻢ ﻳﻪ ﺟﺎ , ﺑﻪ ﺷﺎﻡ ﺗﻮﺭﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻢ .

ﺍﺯﺕ ﮐﻨﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ , ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻳﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺕ ﮐﻨﻢ .

ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻠﻮﺕ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻡ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﻣﻴﺸﯽ ...

ﻫﺮ ﭼﻘﺪﻡ ﮔﺮﻳﻪ ﮐﻨﯽ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﻴﺸﯽ … !!!

ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ که ﺫﻭﻕ ﻣﺮﮔﺖ ﮐﻨﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﯽ ﻣﻴﺸﯽ!!!

ﺑﺒﻴﻨﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﻫﻤﻪ ﮐﺴﻪ ﺍﻭﻧﮑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺧﻮﺍﺗﻪ ﻣﻴﺸﯽ !!!

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﻢ ﺑﻠﻪ ﻣﻴﮕﯽ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﻭﺍﺳﻢ ﻟﻮﺱ ﻣﻴﮑﻨﯽ!!!

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﺖ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﻣﻴﺎﯼ ﻣﻨﻮ ﺑﻮﺱ ﻣﻴﮑﻨﯽ !!!

ﻋﺠﺐ ﺷﺒﯽ ﺑﺸﻪ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ , ﺣﻠﻘﻪ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺖ ﻣﻴﮑﻨﻢ ,

ﺁﺭﺍﻣﺸﻮ ﻣﻴﺪﻡ ﺑﻬﺖ, به ﺧﻮﺷﯽ ﻭﺻﻠﺖ ﻣﻴﮑﻨم...

ﺍﺯﺕ ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ ﻗﻠﺐ ﺗﻮ , ﺩﻳﮕﻪ ﻧﻤﻴﺪﻡ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺗﻮ !!!

ﺩﺳﺖ ﺭﻭﯼ ﻗﻠﺒﺖ ﻣﻴﺬﺍﺭﻡ , ﻣﺤﮑﻢ ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ ﺩﺳﺘﺘﻮ …

ﺑﻌﺪﺵ ﻣﻴﮕﯽ ﺩﻳﺮﻡ ﺷﺪﻩ, ﻣﻴﺪﻭﺋﯽ ﻣﻴﺮﯼ ﺗﺎ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻧﻴﺎﻡ ﺑﺎﻫﺎﺕ!!!

ﻳﻪ ﺑﻮﺱ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﻴﻔﺮﺳﺘﻤﻮ ﻣﻴﭽﺴﺒﻮﻧﯽ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺕ !

ﺑﻌﺪﺵ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺧﺠﺎﻟﺘﻢ ؛ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺎﺯ ﻣﻴﮕﻴﺮﻣﻮ ﻣﻴﮕﯽ ﺑﺎ ﺣﺲ ...

ﺁﺥ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﻴﺮﻡ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺸﻘﻢ. ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ..

ﺯﻭﺩﯼ ﻣﻴﺮﯼ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮﻥ , ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻳﻮﺍﺵ ...

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﻴﺪﯼ ! ﻣﻨﻢ ﻣﻴﺮﻡ ﺗﺎ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍﺵ ,

- ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺗﻮ ﺑﻴﺪﺍﺭ بشم, بلکه صبح هم ببینمت...

بیای جای همیشگی, از پشت بغل بگیرمت...

دست بذارم روی چشات, اسممو زیر لب بگی...

برگردی و نگام کنی, بهم یه بوس لب بدی..

استرس های قبلشو, دلشوره های بعده اون... 

پر از یه احساس خوشه,  حتی سکوت بین مون...

خورشید به زیر ابر میره, ما از زمون بیخبریم.

از ساعت و عقربه هاش, ساده ی ساده میگذریم...

من واسه خندوندن تو, خل بازی هامو دارمش, 

یه وقایی ساکت میشم, سرمو رو پات, میذارمش....

از خواسته هات برام میگی, منم فقط گوش میکنم,

کنار تو غصه های, خونه رو فراموش میکنم.

خبری از هیچ بهونه نی, برا جدا کردن ما,

حتی بابات میدونه از, آتیش به پا کردن ما, 

تو حق من هستی و من, حقمو میگیرم ازش...

خودش میدونه عاشقم, یه جورایی من تورو غش...

تو هم که چشمات رو منه, دلت واسه من میزنه...

که غیر از این باشه سامان, استخون هاتو میشکنه...

میدونم احساس تورو, منو واسه خودم میخوای...

به اخلاقم مسلطی , با غیرتم کنار میای...

خاطرتو خیلی میخوام, وقتی همیشه چشم میگی...

گاهی میگی خسته شدی, می دو نم از رو خشم میگی...

اما خودت میدونی که, چرا تورو چک میکنم...

چون واسه من مهمی تو, هر آن به تو فک میکنم...

از این حرفا که بگذریم, تو خیلی ماهی عشق من...

بتاب رو بخت تیره ام, تو این سیاهی عشق من...

چقد خوبه این لحظه ها, دیوونه وار وابستشم ...
هوای قلبمو دآ ری, نمیذاری که خسته شم...

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﺖ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻡ , ﻣﻴﮕﯽ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻳﻢ ! ﺩﻳﺮﺷﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮐﺸﺘﻪ.ﻣﻨﻮ !

ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﺖ ﺣﻔﻆ ﻣﻴﮑﻨﯽ ﺩﺭﻭﻍ ﻫﺎﯼ ﭘﺸﺖ ﻫﻤﻮ!!

ﻣﻴﮕﻢ وایسا ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﻦ , ﻣﻴﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ؟

ﻣﻴﮕﯽ ﺩ ﻧﻪ ﺟﻮﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ,  اصلا نمیخواد سامانم...

, پا میشه یه چیز بهت میگه, تو هم که اعصاب نداری...

 

منم میگم باشه برو, هر جوری که تو دوست داری...

ﺑﻌﺪﺵ ﻣﻴﺮﯼ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﻧﻪ , ﺑﺎﺑﺎ ﺟﻮﻧﻮ ﺑﻮﺱ ﻣﻴﮑﻨﯽ .

چهره ی مظلوم میگیری, ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﺮﺍﺵ ﻟﻮﺱ ﻣﻴﮑﻨﯽ ..

ﺍﻭﻧﻢ ﺯﻭﺩﯼ ﻳﺎﺩﺵ ﻣﻴﺮﻩ , ﺗﻮﺭﻭ ﺗﻮ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻴﮕﻴﺮﻩ !

ﺍﻳﻦ ﺷﺐ ﭘﺮ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﻢ , ﺑﺎ ﻃﻠﻮﻉ ﺻﺒﺢ ﻣﻴﻤﻴﺮﻩ ..

ﺍﺯ ﺧﻮﺷﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﺯﻡ , ﺑﺮﺍﺕ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﻴﺴﺎﺯﻡ !

ﺑﻤﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﻠﺪﻭﻥ ﺩﻟﻢ , ﺑﻤﻮﻥ ﺗﻮ ﺍﯼ ﮔﻞ ﻧﺎﺯﻡ .. ﺑﻤﻮﻥ ﺗﻮ ﺍﯼ ﮔﻞ ﻧﺎﺯم.                   

                                                              پایان .

 

شاعر: >>>>>>>>>>> ﺳﺎﻣﺎﻥ ﻋﻈﻴمی >>>>>>>>>>>

 

 


نوشته شده توسط Saman Azimi در پنج شنبه 13 اسفند 1394

و ساعت 1:4


دانلود اهنگ

 

 

 

 

 

خواننده ، ترانه: سامان عظیمی

آهنگساز (گیتار) و تنظیم : سامان و یاسر

میکس و مسترینگ : یاسر

استودیو : Trance Record

 

دانلود

 

ببينمت ... بازم كه گريه كردى !!! اشك هاتو پاك كن و ببين ؛ از گريه خيس شده تنم... تو غصه ى منو نخور ... وقتى اينطور ميبينمت ؛ طاقت ندارم ميشكنم ... ببينمت ... ازت خواهش ميكنم: اين دم آخر وقتى كه رو قلب من پا ميذارى ,,, تو شهرى كه هردوتامون غريبه ايم ، باز قطره هاى اشك تو ؛ رو پيرهنم جا نذارى ,,, آخرهاى راهيمو ديگه تمومه. ميسوزم آروم آروم جلو چشات ؛ با گريه خاكسترمو خاموش نكن ... ميرم واسه هميشه تا... خوشبخت بشى عزيز من , همه رفتن تو هم برو ولى... اين فداكارى رو فراموش نكن ... اين فداكارى رو فراموش نكن .......................

 سامان عظيمى ......................

 

 

 

 

 


نوشته شده توسط Saman Azimi در دو شنبه 7 مرداد 1393

و ساعت 18:21


بخشيدمت برو... ( شعرى از سامان عظيمى )

آهاااااااى تو كه قهرى باهام... بيا ، بزن ، بكش ؛ له كن ، فقط بخند. باشه؟؟؟

ببين منو ، اصن برو ، بشكن دلو ؛ اما نذار هيچكسى تو دلت جاشه... باشه؟؟؟

خواب هاى خوب مال خودت ؛ شب گريه هام مال خودم...

برو پيش دوستات بگو : من دست و پا گيرت شدم...

من كه باختم به پاى تو ؛ خب تو نباز...

شب كه ميشه يا اس نده ؛ يا كه ميدى تيكه ننداز...

حال منم اصن نپرس ؛ راضى به مرگم باش ولى... فقط بخند. باشه؟؟؟

يه وقت به اون نگى آقا... بهش نشى علاقه مند.!!! باشه؟؟؟

از جلو تو رد ميشم و ؛ باز به روم چشماتو ببند...

از قيض من بلند بلند ؛ جلوى غريبه ها بخند...

هرچى كه دوس دارى بپوش.!!! فداى سرت غيرتى شم...

واس خاطر يك متلك ؛ دست به يقه با يه مرد هيكلى شم... دلت نسوزه واسه من ؛ اصن منو نگاه نكن ...

از  اشين دست تكون نده. ديگه باهام وداع نكن...

من كه خواستم بيام سمتت ، از يه راه ديگه برو...

، تا از بين چند تا آشغال ؛ بيام جمعت كنم تورو...

" يا كه بايد لال بشم و پا روى غيرت بذارم ،

يا كه يه مشت تو دهن چند تا بى غيرت بذارم

" مهم نباشه واسه تو ؛ كى خورد كتك يا كى زدو

، ببر جلو عالم آدم ؛ آبروى منه مردو ،

وانمود كن هستى ولى... اصن نباش به فكر من ،

ديگه نيستم بهت بگم: با هر غريبه حرف نزن...

ديگه  يستم نصف شب ها ؛ به هر بهونه قهر كنى...

نيستم بهت زنگ بزنم ؛ بازم دوباره قطع كنى...

شب هايى كه ميگذرن و ، تو توى خواب نازى...

تويى كه توى خواب هم ، واسم نقشه ميسازى...

من كه ديگه بريدم. تا كى بايد بترسم؟؟؟

امروز ميرى يا فردا... مثل يه باد به هر سمت...

عشقى ديگه نمونده بين دل سرده تو...

تنهاييه تو پيشم تنهاترم كرده خو...

اصن نميبينى منو ؛ مثل غريبه ها شدى...

الكى بهم گير ميدى و ؛ بحث ميكنى بيخودى...

از بين صد تا كلمه ت ، يكيشم احساسى نيس...

ديگه بين قلب هامون ؛ اعتماد خاصى نيس...

اون روزها پس كجا رفت!!؟ از درد هم درد داشتيم...

انقد تفاهم بود كه... هميشه همدرد داشتيم...

روزهامون رو واسه هم ؛ يه جورى شب ميكرديم...

از غم همديگه ما ؛ ميمرديم تب ميكرديم...

ديگه برات مهم نيس چى بر سر من مياد؟؟؟

گفتى فداى سرم.!!؟ هه . ممنون از همدردى هات...

د  نتظارى ندارم نه از تو نه خدامون...

مقصرش كى بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه من نه تو... ، "دل هامون

" نبايد شروع ميكرديم ، كه اينطورى تموم شه...

گفتى ميرى خوشبخت شى.!!! إن شاءالله كه همون شه... إن شاءالله كه همون شه... .

( ميخواستم... ميخواستم دلخوشى هامو با تو قسمت كنم... د نذاشتى د ...

چشمامو رو كارهات بستم ؛ بلكه خودت بفهمى كه... چقد عزيز بودى برام... د نخواستى د ...

سهم من از اين زندگى ، تو بودى و دوست داشتن هات... واس خاطر اينكه بهت بد نگذره ؛ اون همه زحمت كشيدم...

اين آخره ظلم خداااااااااااا كنار من بودى ولى... به جاى مهر و عاطفه درد و دل هاتو ميشنيدم...

از همه چى گفتى ولى... نگفتى با من ميمونى.!!! وانمود كردن سختته نه؟؟؟

حرف نزدن از اينو اون جلوى من سختته نه؟؟؟

بسسسسسسسسسه ديگه . از خوبيه اون كه ميگى بيشتر غرورم ميشكنه...

خب منم دل دارم دختر.... اين دلى كه هر تپشش ؛ بخاطر تو ميزنه...

هيچى نپرس فقط برو. با احساسم بازى نكن... بد نفرينت ميكنمااااااااااا...

بخشيدمت فقط برو . نگران من هم نباش . شايد كه از اين شهر برم يا شايدم پيش خدا... د خسته م كردى بخدااااااااااااااااا...

هيچى نپرس فقط برو... ديگه سراغمو نگير. نذار سياه پوشت كنم...

تموم كن اين رابطه رو. خودت... كمك كن فراموشت كنم... كمك كن فراموشت كنم... .

  >>>>>>>>>> شاعر: سامان عظيمى <<<<<<<<<<


نوشته شده توسط Saman Azimi در جمعه 6 مهر 1392

و ساعت 16:48


دانلود اهنگ

 

 

 

دانلود آهنگ

 

 

 

   خواننده و ترانه سرا: سامان عظیمی

آهنگساز , تنظیم و میکس: استاد یاسر

استودیو: Trance Record

سلام... سلام دوست های گلم

میدونم تو این مسیر سرد زندگی,از یه جایی ,دیگه باید تنهایی من سفر کنم , قصد نداشتم با این آهنگ گونه هاشو تر بکنم

اما...

امیدوارم احساس من از میون این همه نت , از لا به لای واژه ها دردمو منتقل کنن , بفهمه عاشقش شدم....دردی که خیلی ها دارن , وابسته به کسی شدن...

آره...

دیگه کوه دردم ولی اینو خوب میدونم برای موندنش هر کاری کردم

 

 

............................سامان عظیمی..............................


نوشته شده توسط Saman Azimi در پنج شنبه 5 فروردين 1393

و ساعت 22:31


˙·٠•●♥ از آشنايى تا شكست... ♥●•٠·˙ ( شعرى از سامان عظيمى )

يـه آدم ســـــاده بـودم با كلــى آرزو من ،

تهـــى بـودم از غصـــه ؛ هـــرگز نداشتـم هيچ غم...

روزهــام تو اوج شــــادى ؛ ميــون خنـــده ميگذشت...

اومــدى با داشتنت ؛ خيلـــى بهــم خوش گذشت...

خوشــى تو وصف ما بود ؛ بهتــرين حالـو داشتـم ،

از اون اول دل بستـم ؛ نهــــال عشقـو كاشتـم ،

مؤمــن بودم به عشقت ؛ چشم روى عالـــم بستم ،

واسـه اينكــه نشكنى ؛ بارهـــا به جات شكستـم ،

انگــار تو رويــا بودم ؛ يـه حس ايـــده آل بود... ،

هفتـــه ى اول فـقط ؛ بـــرامون عشق و حـــال بود...

واژه ى آرامشــو ؛ بـا تو معنـى ميكــردم ،

دقيقــه هـات نميگذشت ؛ تـا وقتـى كـه برگـــردم!!!

لحظـه به لحظـه حتى تو خيـــالم ؛ در همــه حـــال تو بودى...

آروم قـرار نداشتم ؛ وقتـى پيشـم نبودى ،

از اون اول نميخـواست "دل" عـــاشق تو باشــه ،

تو كـارى كـردى مهــرت ؛ بدجـور تو قلبـم جاشــه...

ســرم پـايين بود آروم ؛ داشتـم رامـــو ميرفتــم ،

نگــــاه تو حــــريص كرد قلبــــمو وقت رفتــن...

پـا گذاشتـى تو رويـــام ؛ مـن كــه كـــاريت نداشتــم!!!

سربـه سرم گذاشتـى ؛ سربـه سرت نذاشتـم...

تو ديـدم دقت نكـردم ؛ چشــام از عشقـت كــور بود...

حــالا بـرام سوالــه؟؟؟ از اون اول چــرا موند؟ قلبــى كـه از مـن دور بود؟؟؟

تـو بعـده ايـن همـــــــه ســـــال ميگـى دوستـم نداشتـى!!!

پس چـرا از اولـش ؛ نرفتـى تنهـــام نذاشتـى؟؟؟

چـرا عقب كشيدى؟؟؟ كجـــا پشتت نبودم؟؟؟

بـه كــى پنــــاه آوردى كـه خيســه تـارو پـودم؟؟؟

وقتـى گفتـى خدافــــظ اشكـــــ چشـــامو ديدى؟؟؟

غيرتــمو چـى ميـــگى؟ پشت سرت شنيـــدى؟؟؟

شنيدى عــــالم گفتـن عاشـــق نبــود و ســــالم؟

دهنشونـو چطـــور بـبندم؟؟؟ چطـــور بـبندم ظالــــم؟؟؟

اينجـــا همــه يـه جــورى... يـه جــوره ديگــه ميگـــن...

دوست و دشمن شنيــدم ؛ تـورو بـا غريبـــه ديــدن...

كمــرم هـــرگز نميشكسـت ؛ خـم نميشـد تـو سختـى...

دشمنـو خندونـدى تو ؛ اونطـــورى كـه تـو رفتـى...

تـو ســــايه ى مـن بودى ؛ تـو آغـــوش ديگــرى...

 قطـع اميــدم كــردى تو اوج نــــاباورى...

نـــــــــــه . نـه بـــخدا نـميشه تـصورش يـه لحظـــه

تو  غوشش بخــوابى ؛ بــگو دروغـه محضــه!!!

دلـــم خيلـــى كوچيكـــه ؛ طاقتـــمم خيلـــى كـــم...

آهــــاى جلــو مـن نگـير دستاشــو اينقد محكـــم...

من كــه حـــالم خرابـــه بـلا سرم ميــــارم...

تـريپ غــرور ور نـدار ؛ طاقتشــو ندارم...

غــرورمو شكستـى ؛ آبـرومم كـه بردى!!!

وقتـى نگـات ميكــردم از خجالـت نـمردى؟؟؟

رسمش نبـود خدايـــى ، وقتش نبـود جدايـــى...

حـــالا كــه ديگــه نيـستم ؛ عزيـــزه مـن كجــــايى؟؟؟

نـــگو بـا اون نشستـى ميــون پـارك رو نيمكــت...

يـا كــه تو كــوچه هايى ؛ بـا اون در حـــال حركــت...

يـا كـه نشستى خونـه ، خودتـو واسش لــوس كردى...

پشت تلفـــن آروم ؛ بـازم اونــو بــوس كردى...

يـا كــه رو بـال ابرهــا ؛ براش يـه خونـه سـاختى...

تـرسيدى دعوات كنــه ؛ حلقــه بـراش انداختـى...

يـا كــه گــازش گـرفتى ؛ پـا به فــرار گـذاشتى...

مسخــره بازى هـاتو ، بـراى لبخند اون ، بــراش كــنار گـذاشتى...

يـا كـه باهــاش دوبــاره ؛ بيـــخودى قهــر كــردى و ،

منتتـــو ميكـــشه ؛ تا كـه زود برگـــردى و ،

بهــش بـگى عزيزم: اينــا همـــه شوخــى بود...

از گنــاهت بــگذره ؛ ببخشــدت خيــلى زود.!!!

ايـن كارهـــارو يـه روزى ؛ بـراى مـن ميكــردى!!!

فقطـ فقط بــرا مـن ، فــراموش كـه نــكردى؟؟؟

فـــراموش كـه نــكردى؟ چــقدر هـــواتو داشتـم ،

دور و برت خــــالى شد ؛ مـن كـه تنهــــات نذاشتـم!!!

امــا اينا منت نيست ؛ نيست واســه منت جــايى...

فقط گفتـم بدونـى ؛ حقــم نبود خدايــــى...

تو آغــوش مـن بودى! چــطور دلـت راضــى شد؟؟؟

با  ـــارى كـه تو كــردى ، با غيرتـم بـــازى شد...

طفلـى دلـم كـه عمـرى ؛ دلـم بـه عشقت خوش بود...

وقتـى گفتـى ببخشيد بـرام بدتـر از فحــش بود...

يقــه ى كى رو بـگيرم؟؟؟ از كى كنـم شكـــايت؟؟؟

هـردومونـو ميخواستـى...؟ خيـانت بود يا عدالـت؟؟؟

چــطور فــراموش شدم؟ چــطور گذشتـى ســـاده؟؟؟

اون همــه عشق كجـــا رفت؟؟؟ زندگيمـون دست كـى افتـــاده؟؟؟

چقدر شلوغـــه تو دلت!!! بدجـورى ريخت و پاشـه...

بــــخدا بعــده رفتنــم همـــه چـى از هـم ميپاشـه...

نـه مثــل مـن كسـى هست ؛ بـراى تو بـــميره...

نـه گرميــه يـه احســـاس وقتـى هــوا دلگيـــره...

فكــرشو كـردى شب هــا وقتـى دلت ميگيــره ،

وقتـى اشك هـات بند نيـاد ؛ كــى آغوشت بگيـــره؟؟؟

كــى اخــم هـاتو وا ميكنـه وقتـى مـن بـى نشونـم؟؟؟

واســه كـى لـــوس ميكـنى خودتــو عزيــز جونـــم؟؟؟

خــودم بهتـــر ميدونـم ؛ شــايد تنهـــا نمونـى...

امـا اگــه نباشـم قدرمــو بيشتـر ميدونـى...

ديگــه حـرفى ندارم ؛ دلــم ازت شيكستــه ،

بيـــا تمومــش كنيــم ؛ تحمـــل ديگــه بســه.

ميرم واســه هميشـــه . تو قلب من ميمونـى.

مواظـب خودت بـاش يـه عمـر تنهــــا نمونـى...

مواظـب خودت بـاش يـه عمـر تنهــــا نمونـى...

>>>>>>>>>> شــــاعر: ســــــــــــامان عظيمـــــــى <<<<<<<<<<



:: برچسب‌ها: داستان عشق من, , , از آشنايى تا شكست, , , ,

نوشته شده توسط Saman Azimi در جمعه 20 اسفند 1390

و ساعت 11:6


اس خــــالى... ( شعرى از سامان عظيمى )

اگــه جـاى گلايــــه هـام همش اس خــــالى ميدم ، حرفمــو ميخورمـ اگــه ؛ بدون كـه از تو رنجيدم ، وقتــى دلـم ازت پـره ؛ اگــه حرفـى نميزنـم ، رو احســاسم قدم نــزن ؛ خيـــال نكن نميشكنـــم.. ، قلبمـو نـاديده نـگير ؛ از دلخـــوريم گــذر نكن.. ، خـودتو جــاى مـن بــذار ؛ بيخــودى با مـن قهــــر نكــن.. همــــش منـو نترســون هــى.. نـگو ســـــامان ميخــوام بــرم ، چيــكار كنـم دوستــــ دارم ؛ نـميخوام از دستت بـــدم ، بيخــودى نــگو خدافــــظ ؛ لجــم ميگيـــره بــــخدا ، دلــم كوچيكــه ميشكنـــه آروم و بـى ســروصـــدا ، دنبــال رد پـام نــگرد ؛ مـن بـى تـو جايـى نميــرم ، يـه لحظــه بـاورم بـكن دارم از دسـت تو ميــرم ، كنـارمى امـا هنـو آرامشــو نميبينـم ، انقدر پيشـم مـؤذبــى كـنار تو نميشينـم!!! رو بـرميگردونى ازم!! پـا ميــذارى رو غيرتـــم ، اصــلأ به چشمتــــ نـمياد يــه ذره از محبتــم!!! چطـــور بـگم عزيــزه من؟ طاقتــ نــدارم حســـــاسم ؛ بيخــودى غيرتيـــم نـكن ؛ بـازى نـكن با احســـــاسم. بـه قلبـــم مونـد فقط يــــه بار ؛ وقتــى بى مـن جايــى ميــرى ، مــنو حســـاب بيـــارى و ازم اجــازه بگيــرى ، جــوابـــ سربــالا ندى ؛ دلشـــورمو دركـــ بكنى ، رفتـــار بچه گانــه تو ؛ واســـه يه بار تركـــ بكنى ، بــــخدا بــد اذيتــــ ميشم ؛ وقتــى فكـــرت جـــاى ديگـــه ست ، نـه اينكــه بهت شك بكنـــم ؛ دستاتــ تـو دستاى ديگـــه ست... نــــــــــه ، هرجــا برى پيـــش منـــى ؛ اذيت هــات كـه ســـهم منــــه.. خودتـــو بــذار به جـــاى مـن ؛ تـو باشـــى دلتـــ نميشكنــــه؟؟؟ وقتــى جلـــو چشـــات دارم ؛ پـرپـر ميشــم نميبينـى!!! هـــمش بهونـــه ميــارى ؛ پـــاى حرفـــام نميشينـى!!! عجب دل خوشـــى دارم! كجـــــا دلتـــ پيش منـــه؟؟؟ دلــى كـه ســـال ؛ دوازده مـــــاه بهــــم يـه سـر نميزنـــه!!! باشـــه تـو حــق دارى گلــــم ؛ مقصـــره اصلـــى خــــودم ، نـبايد دل مى بستمــو ؛ نـبايد عاشـــق ميشــــدم... امــا ندونستــى گلـــم عــاشق شدن ارادى نـــــى... ايـــن همـه بى محلـــــى هــات.. نـه انصـــافأ زيـــادى نـــــى؟؟؟ معرفتتـــــ كشتــــه منــو.. گوشــــى تو خامــــــوش مـى كنــى؟!! مـن هــر روز عاشــق تر ميشـــم ؛ تـو منـو فرامـــوش مـى كنــى؟!! تقويـــم تو نگــــاه بكــن.. چقـــدر روزهاتــ بى مـن گذشـــت!!! هنـــو مهــم نيستــم واســت؟ مهـــرم بـه قلبتـــ برنگشــت؟؟؟ اميـــدوارم فقــط يـه بار بفهمــى احســـاس منو...اونوقــت ديگــه نميشكنـــى ايـن دل حســــاس منـو... اونوقــت ديگــه... >>>>>>>>>> شاعر: ســـSamanـــامان عظيمــــــى <<<<<<<<<<



:: برچسب‌ها: شعرهاى سامان عظيمى ؛ اس خالى , ,

نوشته شده توسط Saman Azimi در جمعه 20 اسفند 1390

و ساعت 11:2


سجاده ى خيس مادرم... ( شرم نوشته اى از سامان عظيمى )

چه بغضى دارم امشب برادر... چه بغضى دارم امشب برادر... آخه... آخه شنيدم كه پدر آرزوى مرگشو كرد!!! چه بغضى دارم امشب برادر... ميگن... ميگن شدم وارث درد... آخه مادر ، بخاطرم گريه مى كرد...!!! بميرم واسه گريه هاش ؛ چادر شب قشنگ شو!!! اوخى بازم داشت واسه من دعا مى كرد...!!! اما مادر... مادر كه اشك هاش نميدونن كه چقدر ... ميشكنم از قلبى كه دردهاش من باشم... . اى كاش بميرم و نبينم كه مادر ، دلواپس من باشه و خيره به در ؛ ميخواد بره سراغمو بگيره از كسى كه رفته و رفته ديگه سفر... آخه مادر... خيلى كوچيكه پيش تو ، غرورتو نشكن نرو... نرو نرو ارزش نداره بخدا ، اگه دلش با من بود اون ؛ هرگز نميشد اون جدا... آخه خدا... اشك هاى مادرو نگاه!!! دارم ميتركم بخدا... . چه بغضى دارم امشب برادر... نميدونى چه زجرى من كشيدم ؛ خودم با جفت چشم هام اشك هاشو ديدم!!! بميرم. سجاده ش چه خيسه خيس بود!!! از غصه م انگارى مادر مريض بود...!!! ناجور بحرانيه وضعم برادر.. دارم از دست ميرم ؛ از دست مادر... چه دردى دارم از درد جدايى.. ، دلم تنگه برادر جان كجايى؟؟؟ دوباره خشك شدن اشك هام رو گونه م...!!! خبر دارى هنوز تو خاك و خونم؟؟؟ برادر جان خبر دارى شكستم؟ مردم از انتظار از بس نشستم؟ جواب قلپمو از كى بگيرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ميترسم توى اين غربت بميرم... برادر جان كجاست دست هاى گرمت؟ داداش كوچيكه تو كشتن برادر... همه رفتند.. نموند همدرد و ياور.. چقدر خالى شده پشتم برادر...!!! برادر جان همه اشك هامو جمع كردم واسه... ، روزى كه گفتن پدرو دوست ندارى ؛ برادر... نشونشون بدم... . ميدونم بعده رفتنم "مردم ميگن:" ميگن كه از سنگ شده و دلش واسه هيشكى نسوخت...!!! اما اونا كجا بودن؟؟؟ وقتى يكى شب تا سحر ؛ چشم هاشو به جاده مى دوخت... كجا بودن اون لحظه ها؟؟؟ كه من عزيزترين بودم... پدر نوازشم مى كرد. فرزند بهترين بودم... بگذريم از اين همه حرف ؛ گريه كه تأثير نداره.. ميميرم و زنده ميشم... مادر چشم هاش اشك مياره...... واس خاطر اشك مادر ؛ يه مدتى ميرم سفر... اين نامه رو ميدم به تو ، خبر سلامتى مو ببر... پدر باور نداشت برم ؛ واسه اينم وداع نكرد... شنيدم وقته رفتنم ، همش منو صدا مى كرد... اشك چشم هاى مادر هم شد بدرقه ى راه من.. اميدوارم كه جفتشون ؛ بگذرن از گناه من.. رفتم كه با نبودنم ، غصه شونو كم بكنم.. فضاى سرد خونه رو ، خالى از ماتم بكنم.. اما انگار با رفتنم ، به غم هاشون اضافه شد!!! رو ندارم كه برگردم.. دل ديگه بى اراده شد... اينقدر نگردين دنبالم. بگذرين از خاطره هام... اشك مادر ريخت پاى من..! با چه رويى ميخوام بيام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دردهامو ريختم تو خودم.. هرگز جيكم در نيومد... اين همه مدت.................. تركيدم. برادر صبرم سر اومد.. هيشكى نپرسيد كه چرااااااااا؟ اين همه گوشه گير شدم.. گذشت ديگه دوران من.. انگارى خيلى پير شدم...!!! قسم به اشك حسرتم به آخر خط رسيدم.. دنياى آشوبى دارم... از زندگى خير نديدم.... بازم كه خيس شدن چشاش!!! تموم كنم نامه رو باز ، الهى قربونش برم كه گريه كرد سره نماز... بغضمو ميخورم بازم.. اين آخرين جمله ى من... از ته قلب بى كسم: نبينم اشك هاتو مادر...: تو جون من... تو قلب من... مادر تويى همه كسم. مادر تويى همه كسم. تنهاترين تنها سامان!!! ( مادرم ، الهى قربونت برم : اميدوارم كه اشك تو ؛ باز نچكن رو عكس من... تو عاشقى... تو قلبت ميتپه برام... برعكس من ، بر عكس من... منو ببخش.. منو ببخش كه گريه هام نميتونن... نميتونن حسمو منتقل كنن... خيلى دوست دارم مادر.. منو ببخش... منو ببخش... هرچقدر هم پنهون كردم اما نشد... ببخش اگه اين شد سبب ؛ دردمو منتقل كنم... منو ببخش... منو ببخش... خيلى دوست دارم مادر. )


نوشته شده توسط Saman Azimi در شنبه 16 دی 1390

و ساعت 19:11


هفته ى عشق... ( احساس نوشته اى از سامان عظيمى )

خدا... خدا درسته خيلى وقته ؛ مهرم از قلبش رفته... اما خدا... خدا فقط يه هفته... . چى ميشه فقط يه هفته... يه هفته عاشقم شه؟ تو درياى احساس من ؛ يه هفته قايقم شه؟ تو اين يه هفته اى خدا ؛ يا ميكنم خودكشى يا ، به خدا غرقش ميكنم ؛ تو درياى دلخوشى ها... خودت ميدونى اى خدا ؛ يه كارى كن تنها نشم ، عاشقى رو يادش ميدم ؛ خودم هم عاشقش ميشم... ، چونه نميزنم خدا... شش روز و نه ساعت خوبه ؟ دلت مياد كنار نياى ؟ ببين دل تند تند مى كوبه...!!! چونه نميزنم ديگه... شش روز و شش ساعت تمام!!! قرارداد بسته شد خودم ، بريدم و دوختم والسلام!!! ( روز اول هفته ى عشق ؛ مى برمش كناره آب ، با دست هاى عاشقمون ؛ ميسازيم كلبه اى خراب...: كنار ساحل ميشينيم ؛ تكيه ميدم به شونه هاش ، جاخالى ميده مى افتم و خيره ميشم به خنده هاش...: الكى باهاش قهر ميكنم ؛ به عادت بچگى هام ، تا كه اونم بوسم كنه ؛ بوسه بچينه از لب هام...: گيتارمو كوك ميكنم ؛ دوتايى آواز ميخونيم.. تا وقتى كه غروب بياد ؛ كنار ساحل ميمونيم.. آروم آروم سردش ميشه ؛ تا كه هيزم آماده شه ، محكم آغوشش ميگيرم ؛ تا آغوشش بخارى شه... بعدش ميريم تو كلبه مون ؛ سرشو رو پام ميزارم... تا صبح واسش قصه ميگم ؛ ميگم بخواب من بيدارم... صبح كه از خواب بيدار ميشه ؛ ميبينه مثل جنازه هام ، خوابيدم درست وسط اتاق ؛ بوس ميكنه از رو لب هام... يهو از خواب مى پرم و منو تو آغوش ميگيره... بعدش يهو غش ميكنم ؛ ميگه إ ؟ سامان قراره بميره ؟ ، ديوونه قشنگ يه پارچ آب ؛ ميريزه روم كه خيس بشم... همين ديوونه بازيش هم ؛ باعث ميشه مريض بشم ( روز دوم هفته ى عشق ؛ مى برمش شهر بازى ، ميشينيم تو كشتى صبا ؛ شروع ميشه ديوونه بازى... محكم منو ميگيره و جيغ ميزنه هى بيخودى!!! ميگم مگه ميترسى تو؟ -كى؟ من؟ ديوونه شدى؟ ، رنگ و روش هم كه زرد ميشه ؛ ميفهمم كه چاخان ميگه... ميگم حالا كجا بريم ؟ ميگه هر چى سامان بگه... بعدش بوسش ميكنم و مى برمش تو كافى شاپ... قربونش برم ژست ميگيره طرف ميگه: چى ميل دارين؟ حالا مگه ميده جواب...! ميگه سامان چى ميل دارى ؟ ميگم هر چى عشقم بخواد... خانومى يه انتخاب ميره ؛ طرف زبونش بند مياد... بعدش كلى ميخنديم و خودشو واسم لوس ميكنه ؛ واسه اين كه خرم كنه : آقايى نميخواد بوسم كنه ؟ بعدش منم اون لپشو ؛ بوس ميكنم و گاز ميگيرم... ميگه آشغال دردم گرفت ؛ ميگم الهى بميرم... ( روز سوم هفته ى عشق ؛ مى برمش كوچه عاشقان... از شانس ما شلوغ ميشه ؛ آدم ها هى ميرن ميان... دست به دست و آروم آروم ؛ كوچه هارو متر ميكنيم ، كلى با هم مى حرفيم و به آينده فكر ميكنيم ، بعدش ميريم به سينما ؛ هى ميخوريم چيپس و پفك ، وسط فيلم حرف ميزنم ؛ يهو خانوم ميزنه كتك!!! بعدش خانوم بوس ميكنه ؛ آدما Zoom ميشن رو ما... ميگم آهاى فيلم اونوره اونا هم ميگن ديوونه ها... خانوم كه بد تابلو شده : چه فيلم چرتيه بريم... منم كه قربونش ميرم : كجا بريم راحت تريم؟ با هم ميريم به شبه شعر ؛ يه شعر گريه دار ميگم... خانومى اشك هاش ميريزه و دست ميزنه واسم يكم... ( روز چهارم هفته ى عشق ؛ با هم ميريم عروسى ، خانوم ميگه قهر ميكنم ؛ پيش دوستام نرقصى!!! بعدش يهو ميره وسط ؛ بهم ميگه تو هم بيا... خب منم كه خجالتى.. آدمى سنگين و سياه... مجبور ميشم كه رقص كنم ؛ جلو دوستاش تابلو نشه ، بعدش ميگه برو سامان ؛ برو كه الان موقع شه... ميكروفون رو ميدن به من ؛ "دوستت دارم" رو ميخونم ، خانوممو جو ميگيره ؛ ميگه بذار من بخونم... ، عروسى تموم ميشه و ما ، ميريم پى ماشين عروس... راننده هى بوق ميزنه ؛ عروس خانوم دامادو ببوس... ( روز پنجم هفته ى عشق ؛ با هم ديگه ميريم بازار ، مى خرم واسه خانوم خودم ؛ يه مانتو و يه شلوار... باز تيپ مشكى ميزنه ؛ درست مثل تيپ خودم ، خودشو آغوش ميگيره : سامان چقدر خوشگل شدم!!! بعدش يهو داد ميزنه : همه چشم ها سمت منن!!! ، منم يه ويشگون ميگيرم ؛ خانوممو چشم نزنن...: بعدش با كلى خرت و پرت ؛ با هم ميريم محله شون... بهش متلك ميگن و ميرم دعوا با همه شون... يه فصل كتك ميخورم و خانومى ترو خشك ميكنه ، بعدش ميگم ولم كن أه ؛ يهو خانوم ترش ميكنه... با ناز ميگه خيلى بدى.. خودم پوستت رو ميكنم ، بعدش بهم بر ميخوره.. خودمو به مردن ميزنم... بعدش از ترس جيغ ميزنه : غلط كردم سامان پاشو... تا مياد قلقلك بده ؛ زود ميگيرم اون دست هاشو... بعدش كلى ميخنده و منو تو آغوش ميگيره ، ميگه سامان كتك خوردى ؟ الهى عشقت بميره... بعدش ميگه پاشو ديگه ؛ اينقدر خودت رو لوس نكن ، بعدش منم از قصد ميگم : خانومى منو يه بوس بكن... اونم مياد از صورتم ؛ يه ماچ گنده ميكنه ، خانومى واسم جوجو ميشه ؛ لباشو غنچه ميكنه... ( روز ششم هفته ى عشق ؛ با هم ديگه ميريم سفر ، بى اين كه به كسى بگيم... ناگهانى و بى خبر... بساط پيك نيك جمع ميشه ؛ يه سفره و فلاسك چاى... دوستش بهش زنگ ميزنه ؛ مى پيچونه ؛ زود ميگه باى... مثل گذشته ها با هم ؛ دوباره هم قدم ميشيم... خالى ميشيم از هر غرور ؛ نه زياد و نه كم ميشيم... ، تو ابر عشق طلوع كنيم ؛ طورى كه خورشيد قهر كنه ، ماه هم پيش خانوم من كم بياره ، آسمون هم باور كنه!!! تا كه منم بهش بگم : تو تنها ماهى خانومم ؛ خودم ميشم ستاره ت... دوستت دارم درست مثل تولد دوباره ت... اگه دنيا بذاره ما ، دوباره پرواز ميكنيم... ميريم يه دنياى ديگه ؛ واسه زمين ناز ميكنيم... نذار اين هفته بگذره ؛ نبايد از من دور بشى... يكى نياد با دست پر ؛ باز دوباره مغرور بشى... ميترسم اين شش روز برن ؛ بازم تو عاشقم نشى... سعى كردم اين شش روزو تو ، تو دلخوشى هات غرق بشى... ، بعده اين حرف ها خانوم رو ؛ با تاكسى مى برم خونه ، دست هاشو محكم ميگيرم ؛ ميگم نرو... دلم پيش تو ميمونه... دم آخر بغض ميكنم ؛ ميگم بهم يه قول بده ... قول بده از پيشم نرى... ميخنده و به خودش ميگه : پاك پسره ديوونه شده...!!! بعدش منم با دلهره ؛ ميسپارمش دست خدا... با گريه دست تكون ميدم.. دوباره ميشيم از هم جدا... . ( اون شش ساعت آخره هفته ى عشق ؛ به كل از عشقم دور ميشم... فرصت ميدم كه فكر كنه ؛ مثل خودش مغرور ميشم... زياد اگه پيشش باشم ؛ از بودنم خسته ميشه... سراغشو كه نگيرم ؛ عاشق شه وابسته ميشه... اگه بهم زنگ بزنه ؛ ميفهمم كه دوستم داره... اونى كه من عاشقشم ؛ هرگز تنهام نميزاره... اونى كه من عاشقشم ؛ هرگز تنهام نميزاره... تنهاترين تنها . سامان!!!


نوشته شده توسط Saman Azimi در پنج شنبه 17 آذر 1390

و ساعت 12:42


خدانگهدار به آبجى ها و داااااش هاى عزيزتر از جونم

با تمومه تلخى هاى حرف آخرم ... با غم و اندوه فراوون ميگم "خدانگهدار" ميخوام اين روزها كناره خدا جونم باشم ، ميخوام هر روز ازش يه چيز بخوام و فقط و فقط هر لحظه با خداجونم درد و دل كنم ، تو اين مدت بايد درس بخونمو اين تجديد لعنتيمو هم پاس كنم و به خودم برگردم . تا وقتى كه آدم نشدم هرگز برنمى گردم ... اما به نفس عشقم قسم يه روز برمى گردم و ... ، قول شرف ميدم . خدا ميدونه كه همه تونو دوست دارم به قدر اقيانوس هااااا و به همون كه عاشق شدن رو يادم داد قسم . وداع با شما برام خيلى خيلى سخته اما..... الهى بميره دل سنگ روزگار كه عشقمو ازم گرفت تا نتونم از خوشى ها حرف بزنم و همتون رو ناراحت كردم !!! خدا ميدونه كه اين دم آخر بارها كاغذ رو پاره كردم و موندن رو چاره كردم اما نشد ... نشد كه نشد ... من بايد انقدر با خدام باشم بلكه آدم شم ... خودم ميدونم اگه يه روزى برگردم شايد فراموش شده باشم ، شايدم ... هيچى ولش كن !!! همه تون رو مى سپارم به خداى مهربون . همون كه هميشه و هميشه عشقمو سپردم بهش . اگه بدى ، خوبى ديدين حلالم كنين . خدانگهدار تا زمانى كه آدم بشم ... شمارو جون هر چى عاشقه فراموشم نكنين ... من ... من برمى گردم ... (آبجى فرزانه) من دارم با دل شاد ميرم پس تورو جون من ، تورو به خدا ناراحت نشو . ميخوام آدم شم و برگردم ، ميخوام بشم همون سامان خرخون ، همون كه چند سال پيش شاگرد اول كلاس بود ... فقط منو ببخش آبجى تو اين مدت... ببخش اگه دردهام به تو منتقل شد ، ببخش اگه داش كوچيكه ى بدى بودم واست ، آخه هميشه دلم از غم نوشت و دل تو هم به درد اومد . اما خداييش انقدر غصه داشتم كه نتونم پنهونش كنم و تو هم هميشه دلگرمى بودى و آرومم كردى و با دل پاكت دعام كردى . بخاطر كارهام منو ببخش آبجى - ( آبجى ثمن) منو ببخش بار آخر سفره ى دلمو پيش تو باز كردم آبجى . ببخش كه غمگينت كردم . بخدا دم آخر كه خبر دادى آپم . بخدا اشك تو چشام جمع شد اما من ... من بايد.... هميشه آبجيه واقعيم بودى و هميشه آرومم كردى با دعاى قشنگت . ببخش تو آرومم كردى اما من چى؟ داغونت كردم آبجى ، ببخش كه داداشى بدى بودم واست - (آبجى محدثه) منو ببخش ... ببخش اگه داداشو بدى بودم واست ، خيلى سخته اما ديگه مجبورم كه با كاغذ دردودل كنم ... يادمه اسمم رو گذاشتى خداى احساس ، منم اسمت رو گذاشتم خداى خوبى . پس خداى خوبى داداشيشو ميبخشه نه؟ منو ببخش خداى خوبى من - (آبجى سحر - دختركى بنام سحر) منو ببخش ، ببخش اگه دعات كردم دعام برآورده نشد ، خيلى تو مهربون بودى ، كاش ديگران هم قدرت رو ميدونستن ؛ منو به همراه ديگران ببخش - (آبجى نگين-فرشته هاى عاشق) ببخش اگه نشد هيچ وقت داداشيه خوب باشم برات ... آخه تو اين مدت هرگز نفهميدم غمت چى بود؟ آخرش فهميدم اما نتونستم كارى كنم. منو ببخش آبجى - (آبجى شقايق) هميشه و هميشه دلگرمى بودى و هميشه دلسوز و مهربون . منو ببخش اگه قول دادم بهت سر بزنم اما نشد زياد بيام آخه هر دفعه ميومدم قرار بود غم هم دنبالم بياد ، ببخش كه غصه هاتو بيشتر كردم ، ممنون كه تنهام نذاشتى . منو ببخش آبجى كوچيكه - (آبجى سارا) منو ببخش كه با نوشته هام هميشه اشكت در اومد و به غم هات اضافه كردم ؛ حلالم كن . از همه ى اينا بگذريم مواظب خوبى هات باش= من عاشق اين جمله تم . آبجى سارا منو ببخش اگه داداشى خوبى نبودم .- (آبجى كى كى) منو ببخش سفره ى دلت باز نشد اما نتونستم آرومت كنم . ببخش اگه داغتو تازه كردم هى ... ببخش اگه داداشى خوبى نبودم واست - (آبجى الهه) هميشه تعارفى و مهربون و دلگرمى بودى و هميشه آرومم كردى . ببخش اگه دلتو رنجوندمو غمگينت كردم ببخش اگه داداشى بدى بودم واست - (آبجى آلما) منو ببخش كه هرچى سعى كردم كمى از خوبى هات جبران كنم بازم نشد، مديونت و ممنونتم آخه تو اولين عضو گروهم بودى . ب"دلباختگان"رو مديون توام . ببخش اگه داداشى خوبى نبودم واست .- (آبجى نفس) ازت بى نهايت ممنونم كه نويسنده ى وب خراب ما شدى . راستى منو ببخش اگه اون مطلب "تنها راه رسيدن به تو" نويسنده ش تو بودى و زحمتشو تو كشيدى اما نويسنده ش عوض شد . خداييش راستش چون قالبم صفحه بعدى نداشت ؛ ناخواسته ثبت موقت زدم و نويسنده ش بنام من تموم شد در حاليكه تو زحمتشو كشيدى . شرمنده منو ببخش آبجى نفس جونم - (آبجى زهرا -مهربانانه) خيلى خيلى دلت پاك و بى ريا بود و هميشه دعام كردى و مثل يه خواهر بزرگتر ازم پشتيبانى كردى . ببخش اگه داداش خوبى نبودم - (آبجى نگين-قلب سوخته) منو ببخش آبجى اگه نتونستم از تنهايى در بيارمت و ببخش داداشى خوبى نبودم - (آبجى فائزه) منو ببخش اگه راهنمايى هام خوب و كافى نبودو نتونستم كمكت كنم . ببخش اگه داداشى خوبى نبودم واست - (آبجى سحر-حريم دل) منو ببخش اگه گاهى با نوشته هام ناراحتت كردم و يادمه هميشه دلگرمى بودى ، ببخش اگه داداشى بدى بودم - (آبجى سوگند) منو ببخش اگه هميشه نوشته هات بامزه بود و نوشته هاى من غمگين . هميشه راهنمايى هات مفيد بودن ممنون . ببخش كه داداشى خوبى نبودم - ( آبجى فرشته كوچولوم) ببخش كه آدرسم عوض شد و آدرستو نداشتم كه خبرت كنم . هميشه خيلى مهربون و باادب بودى آخر سرهم نتونستم راهنماى خوبى باشم . منو ببخش آبجى كوچيكه م - (آبجى هستى) هميشه غمخوار بودى و دعام كردى ، ببخش اگه هر وقت اومدم وبت يه آپ غمگين داشتم ، ببخش كه هميشه نااميدت كردم آبجى - (آبجى Dijam) منو ببخش نشد از غصه هات كم بكنم . ببخش اگه دلگرمى و داداشى خوبى نبودم واست - (آبجى ديانا) هميشه تو آپ هام اومدى و هميشه مهربون بودى و عاشق اين كلمه ت شدم = عالى بود در حد Bondesliga و ببخش داداشى خوبى نبودم - (آبجى الناز) تازه عضو شدى اما تو آپ آخرم اولين نفرى بودى كه اومدى و فهميدم كه خيلى مهربونى . تازگيا هم تولدت بود و تولدت هم مبارك - (آبجى شيدا) تازه لينكت كردم و از رفتارت فهميدم كه خيلى گل و مهربونى و ممنون به وبم اومدى - (آبجى مهسا) منو ببخش كه دير لينكت كردم آبجى و همچنين ممنون كه لينكم كردى آبجى مهربون - (آبجى هايمى) ممنون از مطلب ارساليت و همينم كه عضو شدى از سرمم زيادى بود ممنون - (آبجى زرى) هميشه راهنمايى هات سنجيده و خوب بود ، ممنونم از تمومه همدردى ها و خوبى هايى كه در حقم كردى - (دختران دريا) آبجى هاى خوبم هميشه دلگرمى بودين و هميشه دركم كردين بخاطر تمومه خوبى هاتون ازتون ممنونم - (آبجى سحرناز) هميشه با مطلب هاى زيبات وبمو چراغونى كردى و ممنون از خوبى هات و حضور گرمت تو وبم و ممنون از زحمت هات - (آبجى سارينا) ممنون كه عضو شدى و ممنون از همدردى هات و ممنون از خوبى هايى كه در حقم كردى - (آبجى ناهيد) ممنون كه عضو شدى و ممنون كه هميشه از دور هوامو داشتى و همدردى كردى و مهربون بودى - (آبجى ميترا) هميشه مهربون بودى و هميشه دركم كردى ، ببخش داداشى خوبى نبودم - (آبجى النا)هميشه مهربون بودى و سعى كردى آرومم كنى . ممنون از تمومه خوبى هات ، ببخش داداشى خوبى نبودم - (داداش محمدرضا) تو اولين داداشى بودى كه عضو شدى و خيلى كمكم كردى مديونتم داداش و مرسى كه هميشه هوامو داشتى و مثل داش خودم بودى دمت گرم داداشى بامرام - (داداش ياس) هميشه بامرام بودى و هوامو داشتى يه دونه بودى . دمت گرم داداشى بامرام - (داداش رامين) هميشه بامرام بودى و با حضورت وب خرابمو آباد كردى دمت گرم داداشى بامرام - (داداش ناشناس) هميشه بامرام بودى و هميشه با اومدنت منو وبمو خوشحال كردى . دمت گرم داداشى بامرام - (داداش مهدى) هميشه بامرام بودى و هوامو داشتى و با حضور گرم و دوست داشتنيت خوشحالم كردى دمت گرم داداشى بامرام راستى تازگى تولدت بود ، تولدت مبارك - (داداش حامد) دوست صميمى خودم بودى كه عضو شدى و شدى داداشم دمت گرم داداشى بامرام - (داداش رضاى عزيز) دمت گرم كه عضو شدى اما آخر وبتو نذاشتى تا بتونم آدرس جديدمو بدم شرمنده بخدا ، - (داداش حسين) داداش دمت گرم كه دم آخر يادى از ما كردى - (سياوش و فرزانه) ببخشيد اگه آدرستون رو نداشتم تا خبرتون كنم . ممنون كه عضو شدين و ممنون از مطلب ارساليتون - (داداش سياوش و مردتنها و داداش محسن و داداش ميتا) ممنون كه عضو شدين و ممنون از حضور گرمتون داداش هاى بامرام - (آبجى يكتا و آبجى الهام ، داداش سيامك ، (آبجى زهرا -دلباخته) ، آبجى مريم ، آبجى هانى ، آبجى پريسا ، آبجى عاطفه ، داداش شاهين، داداش مهرداد، داداش هادى ، ميثم و مهسا ،آبجى آتيه ، آبجى كيميا و آبجى افسانه) شمايى كه لينك شدين و يكى دو بار بيشتر تو وبم نديدمتون از شماهم ممنونم . اميدوارم هميشه شادو سلامت و سرافراز باشين . دوستدارتان سامان . تنهاترين تنها


نوشته شده توسط Saman Azimi در پنج شنبه 12 مرداد 1390

و ساعت 6:53


اگه دلم دريا بشه ؛ به زور قايقت ميكنم . . . !!! ( دل نوشته ها و شعرهاى سامان عظيمى )

دوست دارم . . . دوست دارم يه شب تو كوچه تون بخوابم ، دوست دارم يه طورى بارون بزنه به شيشه تون ؛ يه كمى دلواپس بشى ، برى و براى من پتو بيارى و ببينى كه مريض شدم ، يك دفعه بغضت بشكنه ، از هق هقت بيدار بشم ؛ يك ربع به هم خيره بشيم ! با دل سير نگات كنم ؛ از بغض زبونم بند بياد بخواى برى صدات كنم ؛ گريه حرف آخرم شه ؛ تو اوج اشك خنده كنى ، بهم بگى عاااااشقتم باز منو شرمنده كنى . . . آخ چه تماشاييه اون لحظه كه من از گريه خيسه خيس ميشم ، بهم ميگى گريه نكن سامان من ؛ آخه منم مريض ميشم . تو دل شب رهام كنى ، بعدش دلت بسوزه و برگردى و صدام كنى ... بگم چيه؟ بگى هيچى ... شبت بخير !!! تا كه منم با بغض بگم : فقط همين ؟!؟ ، فقط همين . . . ؟!؟ از خجالت سكوت كنى ، بعدش منم بهت بگم ، بگم زود باش بگو ديگه ! بگى آخه چى رو بگم ؟ بگم بگو ... بگو دوستت دارم ديگه ! تا كه تو هم لج بكنى : ... باشه اصلا دوستت دارم ، دوستت دارم راحت شدى . . . ؟ من عاشق همين شدم . . . همين ديوونه بازى هات ، عاشق بچه بازى هات . . . خلاصه بگم : واسم زبون درازى كنى و با احساسم بازى كنى ، دو ساعت اعصابت خورد بشه ، يك ساعت رفتارت خوب بشه . دوست دارم فرياد بزنم ؛ بگم چقدر دوستت دارم ، انقدر واست گريه كنم ؛ اشك تورو در بيارم ، من عاشق اون لحظه ام كه اشك هامو پاك بكنى ؛ شونه هاتو خيس بكنم ، فضارو غمناك بكنى . . . دوست دارم هى غش بكنم ؛ خودمو به مردن بزنم " تا شايد با قلقلك هات نتونم و جا بزنم ". دوست دارم پام ليز بخوره ... يه طورى كله پا بشم ؛ تا كه دلت بسوزه و يكم تو دلت جا بشم . . . دوست دارم تنها بشينم بخونم و گريه كنم ، تا كه بياى كناره من ؛ به شونه هات تكيه كنم . ابرها باهام گريه كنن ... بالا سرم چتر بگيرى ، بيشتر خودمو لوس كنم ؛ بگى كه واسم ميميرى ... من عاشق اون لحظه ام كه صورتم رو بوس كنى ؛ بگى آخه چه ت شده مرد ؟ ؛ بيشتر منو لوس بكنى ، من عاشق اون لحظه ام ؛ يه سوسك بياد كناره پات ؛ از ترست آغوشم بشه ؛ از امن ترين جاها برات ، من عاشق اون لحظه ام ؛ يواشكى از دهنت ، "دوستت دارم" رو بكشم ؛ واسه يه بار هم كه شده ؛ مزه ى آرامشو با تو بچشم ، من عاشق اون لحظه ام كه زبونم بند بياد و نتونم بگم "دوستت دارم" ؛ تا كه تو هم فحشم بدى : اگه نگى تنهات ميزارم . . . ، من عاشق اون لحظه ام ؛ چهار ساعت منت بكشم ؛ بگم اگه بخواى برى ، الان خودمو مى كشم ... بعدش تو هم زودى برى . بگى : ديدى هيچيت نشد ؟ بعدش يهو غش بكنم ، بگى چى شد؟ هيچيت نشد ؟ بالا سرم گريه كنى ... بعدش خنده م بگيره و ، يه كشيده بهم هديه كنى ... من عاشق اون لحظه ام كه يهو اشكت بريزه ... بگى آخه چرا زدم ؟؟؟ يعنى من اونقدرها بدم ؟؟؟ ، من عاشق اون لحظه ام ؛ چهره ى مظلوم بگيرم ، بگم چقدر دردم گرفت ... بگى " الهى بميرم ... " ، من عاشق اون لحظه ام ؛ بى اختيار بوست كنم ، باز هم جامون عوض بشه ؛ ايندفعه من لوست كنم ... من عاشق اون لحظه ام ؛ دو ساعت به هم خنده كنيم ، هى جفتمون سوتى بديم ... هى هم و بازنده كنيم ، من عاشق اون لحظه ام ؛ طبق معمول كم بيارى ، بازم دغل بازى كنى بچه بازى در بيارى ... بازم ميگم من عاشق همين شدم . . . همين ديوونه بازى هات ؛ عاشق بچه بازى هات . . . اگه يه بار ديگه بياى ! حتما عاشقت ميكنم . . . اگه دلم دريا بشه ؛ به زور قايقت ميكنم . . . به زور قايقت ميكنم . تنهاترين تنها سامان !!!


نوشته شده توسط Saman Azimi در جمعه 5 مرداد 1390

و ساعت 1:1


حالا كه آواره شدم . . . !!! ( غم نوشته هاى سامان عظيمى )

اومدى . . . ؟ اومدى دستمو بگيرى و بريم ؟ حالا كه آواره شدم . . . !!! نه . . . . . . نبايد عاشقم بشى ، تو بيشتر از من حقته . . . بگو دارم خواب ميبينم !!! بگو اشك هات واقعى نيست !!! گلم تحملم كمه ، طاقت اشك هاتو ندارم به خدا . كم ميارم ، كم ميارم بذار برو . . . برو چشامو خيس نكن . آخه من ؛ خيلى وقته كه دست اون سپردمت . تورو به قرآنى كه وقت وداع از زير سايه ش رد شدم ، بذار برو . آخه من قسم خوردم يادته . . . ؟ قسمم دادى از زندگيت برم !!! خب منم رفتم ولى . . . بعده چند وقت كه ديدى روز به روز داغون تر ميشم ، بدجورى دلت واسم سوخت يادته ؟ اينبار جون خودتو قسم دادى !!! گفتى كه تنها نمونم بعده تو ؛ خب منم . . . منم هرگز قسم نخوردم كه . . . تورو جون عاشق ها فقط برو . . . برو بذار كه لااقل ، به اين دلم رو خوش كنم كه تو نبودم دلخوشى . چرا برگشتى ؟؟؟ چرا برگشتى ؟؟؟ ميخواى بازم زجرم بدى ؟؟؟ نميخوام ، نميخوام كه مثل من در به دره جاده هاشى . . . تو بيشتر از من حقته . . . كمم ، گمم ، رفتنى ام . . . هيچى از من نمى دونى . . . مسافرم . بايد برم . نميخوام . نميخوام دلت بسوزه واسه من "فقط برو" غمت نباشه و برو . برو و بذار ، اشكام طعم بى كسى رو بيشتر بفهمن ، بذار باورم بشه غريبه ام ، گرچه تو اين شهر بزرگ شدم اما ، اگه صد سال هم اينجا باشم بازم غريبه ام . . . عشق من ديگه واسم دلى نموند . تورو به خدا ببين ! خودت ببين كه خورد شده . . . نميخوام كه خورده هاشو جمع كنى فقط برو . . . برو و بيشتر از اين خوردش نكن . چرا اومدى ؟؟؟ چرا اومدى ؟؟؟ حالا كه آواره شدم ؟؟؟ حالا كه . . . حالا كه مثل پرنده ى مهاجر در پى شب آشيون دربه درم ؟ از ترس اين كه يه موقع بارون نياد ، واسه موندن تو قفس منت عالم ميكشم ؟ حالا كه مثل طوفان دربه درم ؟ حالا كه واسه خوشيت سختى رو به جون ميخرم ؟ اومدى ؟ اومدى الهى قربونت برم ؟ ولى حالا چرا ؟!؟ اومدى بيشتر از اين زجرم بدى ؟؟؟ تورو به خدا برو . . . تورو به مقدس هات . . . من خودم رفتنى ام . . . برو و آرزوهاتو له نكن ، نذار با خاك پاهام دلخوشى هات كثيف بشن . تو كه بعده من تنها نمى مونى !!! منه تنهارو دعا كن عشق من . . . آخه من رفتنى ام ، آخه من رفتنى ام . . . تورو به حرمت اشك هاى شبونه م اشك نريز ؛ آخه واسه اين كه گريه نكنى دارم ميرم . . . تو با من خوشبخت نميشى عشق من . برو هرگز پشتت هم نگاه نكن "فقط برو" ميگى برگشتى پيشم ؟ اومدى ؟ حالا كه آواره شدم . . . ! تورو جون من برو ، تورو جون اونكه دوست داريش ، واسه من دل نسوزون . تورو به خدا برو . واسه چى صدات ميلرزه عشق من ؟ يعنى اونقدرا حالم گريه داره ؟ آخه واسه چى اشك هات بند نمياد ؟ دختر اشك هامو ببين . . . اين گريه ى يه مرده . . . مردى كه كوه درده . آخه واسه چى اينقدر زجرم ميدى ؟ اومدى تن شكسته مو از اينجا جمع كنى ؟ اومدى جون كندنم رو ببينى؟ آخ الهى من بميرم تو چقدر لاغر شدى ! واى چقدر رخت سفيد بهت مياد ! هميشه آرزوم بود تو اين لباس ببينمت ؛ اما انگارى دارم خواب ميبينم . پس چرا اشك هات ميريزن عشق من ؟ ناسلامتى آخه عروس شدى ! خب پس اون يكى كجاست ؟ آقا داماد رو ميگم . نكنه داماد منم ؟ نه . . . . . . نه باورم نميشه . آخه من ، آخه من خودم ديدم ، خودم ديدم كه حلقه مو دادى به اون . آخه من . . . آخه من خيلى كمم ، اگه خيلى هم باشم يه آدمم . . . ميدونم اسم آدم زياديمه ، آخه تو فرشته اى . . . فرشته كه قسمته آدم نميشه !!! تو بگو يعنى همه دروغ ميگن ؟ همه ميگن كه منو دوست ندارى . . . اما من اميد دارم كه تو هنوز ، هنوزم دوستم دارى اما اينو خوب ميدونم اگه برگشتى پيشم ، ميخواى تو تنهايى هام دق نكنم ! اما من . . . نميخوام بخاطرم به آب و آتيش بزنى . تو خوش باش منم خوشم . . . برو و زندگيتو تباه نكن ، برو دختر بختت رو سياه نكن . . . پاى من . . . ؟ منى كه يه عمرى آواره شدم ؟!؟ تورو به خدا برو . . .


نوشته شده توسط Saman Azimi در پنج شنبه 29 تير 1390

و ساعت 2:2


اى خدا كى سايه بونمو شكست ...........؟؟؟ ( دل نوشته هاى سامان عظيمى)

خدايا 2Cc محبت نياز دارم ، دارى؟!؟ قربونت برم خدا محبت خودتو ميخوام نه هيچكس ديگه . . . خدا سرطان دل گرفتم ، خدا دكترها جوابم كردن ، اينا ميگن ، ميگن همين روزها ميرم . اما اينا كه نميدونن چه مرگمه ؟ خدا مردم پس چرا اون نمياد؟؟؟ نمياد ببينه كه چه سوت و كوره اين خونه ، اون كجاست ببينه گوشه گير شدم ؟ يه عمرى مثل جوونى پير شدم ؟ همش خودمو توى اتاق حبس ميكنم ؛ مهمون ها كه ميان با هيشكى حرف نميزنم . خدا چشم هاى مهربون يه دختر منو از خودم گرفت ، منو از خودم گرفت و رفت و پر كشيد ، طفلى دل براى پروازه با اون چه نقشه هايى مى كشيد . . . خدا منم ، منم حس پرواز داشتم ؛ خدا بالمو شكستن بين راه ، ميدونم ، ميدونم "ديگه هرگز رنگ آسمون رو ، نميبينه دلم" اى خدا حداقل ، حداقل دره قفس رو باز بذار . نميرم . نميرم جايى ندارم كه برم ، آخه بالى هم ندارم كه برم . خدا آدما زخممو نبستن كه هيچ ، بالمو هم شكستن . . . ! خدا بعده اون خيلى تنها شدم . . . گاهى غروب ها كه ميشه با يه گل و با چند تا شمع تك و تنها ميشينم ، گاهى وقتا دو تا بشقاب ميچينم ؛ واسه جفتمون غذا ميكشم و غذاى اون دست نخورده ميمونه . آخه من . . . آخه من غذا بدون اون از گلوم پايين نميره ، گاهى احساس ميكنم مريض شده ، گاهى احساس ميكنم گرسنشه ، خيلى موقع ها غذا كوفتم ميشه ؛ هيشكى از دلم نميپرسه چه شه ؟ به خودم همش ميگم يه روز مياد . همون . همون كه قلبمو امانتى دادم بهش ؛ خدا بگو كه ديگه نمياد ! خدا ديگه دلى ندارم كه بشكنه !!! دست اونه . خدا اون . . . اون الان دو تا دل داره : يكى مال من بود - يكى هم مال خودش . كه يادش بخير يه روز ، دلامونو به هم ديگه پيوند زديم ، خدا حالا خودت ببين . . . خدا به زور دلشو كند و با يه دل ديگه پيوند زد ، "آره دو تا دل داره" . . . پس دل من چى ؟؟؟ انداخت به زير پاش . . . نگفت خودمو بذارم جاش . طفلكى دل ، دلم چه زجرى ميكشيد . . . وقتى دستاشو تو دست اون ميديد . وقتى پاييز و زمستونو به انتظار مى شست ، وقتى كه مثل يه پروانه به دور اون ميگشت ، وقتى از شعله ى عشق اون ميسوخت ، وقتى كه چشماشو به جاده ميدوخت . وقتى كه كلاغه بهش خبر مى داد : سامان خاك بر سرت جواب نامه تو نداد ، وقتى كه شعرهامو واسه اون ميخوند ، من اينجا دلواپسش بودمو اون ، تا دم غروب كناره اون ميموند . اى خدا . . . اى خدا اصلأ چى شد تنها شدم ؟ اى خدا ، اى خدا كى سايه بونه مو شكست ؟؟؟ كه اينطورى كوه درد و غم ها شدم ؟ خدا از سنگ نشدم كه نفرينش كنم ولى . . . الهى به درد من مبتلا بشه " شايد اون بفهمه با دلم چيكار كردش خدا" دلمو از تمومه دلخوشى هاش اون كرد جدا . خدا اشك هامو ببين ؛ اى خدا گريه هام بغض سنگ رو شكست . . . كمره كوه رو شكستم با غم هام . . . اى خدا دلت مياد ؟ دلت مياد كه تنهاشم ؟ خدا مردم نميتونم ، نميتونم كه قبول كنم يكى ؛ تو نبود من ترو خشكش كنه . آهاى خدا آخه اون . . . آخه اون عشق منه ، كسى كه من عاشقش كردم خدا ، اى خدا حتى يه پيرهنى از اون ندارم كه ، دائم عطر تنشو بو بكنم ؛ اى خدا اگر هم خون گريه كنم ميدونم هرگز بازم اون نمياد . خدا گرچه حلقه ش هنوزم توى دستمه "از اين پس خوشبختيش تنها خواستمه" اى خدا منم خوشم وقتى خوشه ؛ گرچه دوريش آخرش منو ميكشه . منى كه به دورى عادت نداشتم " وقتى ميرفت يه جايى ، تا 10 ميشمردم برگرده !!! اما حال چى اى خدا ؟ پاييز و زمستون و بهار و تابستون مياد ، اون نمياد !!! اون نمياد . . .


نوشته شده توسط Saman Azimi در پنج شنبه 22 تير 1390

و ساعت 13:3


افسانه سامان عظيمى ( شعرى از سامان عظيمى )

خسته نميشم من ؛ اگه تمومه روز ؛ كار كنم به كوب...

وقتى داشته باشم؛ يه آرامش توپ و يه خانوم خوب...

بعده روز كارى ؛ ميسازيم يه شب شيك...

ميريم يه جاى سبز پيدا كنيم واسه پيك نيك...

يه عدد خانوم لوس ؛ با كلى أدا اصول...

يكم زبون دراز ؛ يه خورده هم سوسول...

مياد آروم پيشم ؛ ميشه هم آغوشم...

ميگه دوست دارم: آروم دره گوشم...

يكم ناز ميكنه ؛ گوش هام مخملى شه...

منم بوس ميكنم ؛ روياش عملى شه...

ميخوابه به روى پام ؛ خانوم جاى بالشت.!!!

طورى كه همه بگن: إى جان خوش به حالش.!!!

اووووووووف عجب صحنيه!!! درست وسط باغ ،

مياد كناره ما ؛ زودى يه گاو چاق!!!

خانوم با شكلك هاش ؛ خودشو تو دلم جا ميكنه...

يه  گاو هم اين وسط همش ما ما ميكنه...

ميگم بله بله؟؟؟ شما با كى كار دارين؟؟؟

ميگه فك كردى فقط شما يار دارين؟؟؟

يهو دوس پسره گاوه مياد آروم پيشم...

يه دونه شاخ ميزنه بلكه افقى شم...

خانوم از روى ترس ؛ ميره روى ويبره...

منم پا ميشمو ميشم به گاو خيره...

يه دونه فيليپينى مى زارم زير چشمش ؛

كه از ترس كتك ، يادش بره عشقش...

ميگم خانوم گاوه: اينم دوس پسرت...!!!

اينم انتخابه آخه خاك تو سرت...؟؟!

بعدش آقا گاوه رو ؛ يه دونه ماچ ميكنم ...

همونجا دوتا گاوها با هم ازدواج ميكنن ...

بعدش ميخنديم و كلى خوش ميگذره...

خانوم دعوت ميشه به يه شام دو نفره...

ميريم تو يه كافه ؛ يه جاى ساكت و بيست...

خانوم پلك ميزنه ميبينه آقاييش نيست...

يهو صدا مياد!!! صداى منو گيتار...

همه چِش ها رو من ؛ همه دست ها سيگار...

يكم ميخونم و ميام پيش خانوم...

ميگم چند بيت غزل تو يه شب آروم...

يه گل ، يه ميزه شام ؛ دورش چهارتا شمع...

هردو گرم صحبت ؛ دل ها خالى از غم...

ميريم تو بهره هم ؛ توى غروب عشق...

عجب آرامشى.. خوشى مياد به چشم...

بعده يه شام توپ ؛ ميريم تصفيه حساب ،

حرف قيمت ميشه ؛ يهو ميشم كباب...

"واسه خودشيرينى" ميگم يه شبه خب: (( ميگم از رو غرض ))

"اما درست وقتى... ، وقتى كه پول ميدم ؛ ميشه رنگم عوض...!!! "

بعدش ميريم بيرون ، توى ملأ عام ...

خانوم گير ميده هى... : سامى بغل ميخوام ...

هى وااااااااااى ميون راه ؛ خانوم كليد كرده...

ميگه بغلم كن.. سامان خيلى سرده...

يهو بارون مياد.. ما هم آروم آروم...

مثل ديوونه ها ميريم زيره بارون...

كلى حرف ميزنيم ؛ بعدش ميريم خونه...

ميگه هيزم بيار. بنداز تو شومينه...

بعدش مياد پيشم ، ميگه خيلى خسته م.

منم احساساتى... گيتار توى دستم.

بازم با لالايى ؛ خوابش ميبره زود ...

خواب بد ميبينه ... از خواب ميپره و بغل ميكنمش.. ميگم هيچى نبود...

إلهى قربونت برم. من پيشتم...

از ترس ميلرزه و ميگه ميشه نرى؟!؟ بمون پيشم يكم...

بغضش ميشكنه زود ؛ دستاشو ميگيرم...

ميگم: ببين منو. وقتى تورو دارم آخه كجا برم؟!؟

منو سفت ميگيره .. دستمو فشار ميده ...

صداش ميلرزه هى.. ميگه كه ترسيده...

منم دره گوشش ؛ واسش ميخونم شعر...

باهاش حرف ميزنم ؛ تا كه آروم بشه...

يكم ماساژ ميدم ؛ خودش خسته ميشه...

ميون حرفامون ؛ چشاش بسته ميشه...

بعدش نميخوابم ، تا صبح كشيك ميدم...

فكرش باعث ميشه ؛ آروم نشم يه دم...

ميام گوشمو زود ؛ ميذارم روى قلبش...!!!

صدا قلبش مياد.. همچين داره تپش...!!!

از ترس پا ميشمو ميشم دست به دعا...

ميگم نفسمو ؛ ازم نگير خدا...

بعدش تو بغلش  ؛ ميرم به خواب آروم...

صبحش بيدار ميشه ؛ پتو ميكشه روم...

وقتى صبحانه رو واسم آماده كرد ،

منو بوس ميكنه ، ميگه پاشو د مرد ...

بعده يه صبحانه ؛ مثل دوتا عاشق...

آروم قدم زنون ؛ ميريم سمت قايق...

عجب منظره اى!!! بازم خورشيد خانوم ؛ ضل زده يه ريز...

هوا دو نفره ست.. چقد تماشايى ست... كوچ پرنده ها ؛ توى فصل پاييز...

خانوم حسش گرفت.. حس قدم زدن ؛ روى ساحلى سرد...

همين بهونه شد. يكى بغلم كرد...

يكى شبيه من ، يكى شبيه عشق ، يكى احساسى...

آره خانوم من ، آره كسى كه هس دختره خاصى...

.... ميشينيم تو يه قايق ؛ ميبرمش يه جاى دور...

دور از عالم،آدم ؛ دور از حرفاى زور...

كاشكى خانواده ش ؛ كنن دنبالم ...

خانوم عاشق تر شه ؛ بده پر و بالم ....

بگه سامان جونم : اگه هرجا برى.. منم باهات ميام. ........

"اونم واس خاطرم ؛ يه بار خطر كنه" ؛ ميخوام بهم بگه: (( فقط تورو ميخوام ))

همين طورى كه من ، كل وجودمو ، تقديمش كردم...

اونم بسازه با.. همه ندارى هام. پيشم باشه هر دم...

حس قشنگيه: " گذشتن از همه ، رسيدن به يه كس...

" مخصوصأ اون كسى كه.. "با تو هميشه هس ؛ با تو كشيد نفس...

دلش با هيشكى نى ؛ سرشار از احساس ...

يكى شبيه من ، يكى شبيه تو ، كه مثل عاشق هاس...

بيا با هم بريم. ديگه بسمونه...

ما كه هم و داريم ؛ دنيا دستمونه...

بيا "افسانه" شيم . كنيم عشقو ثابت...

شايد الگو بشيم ؛ واسه عاشق هاى تازه وارد.......

بيا  فسانه شيم ؛ كنيم عشقو ثابت...

>>>>>>>>> شاعر: سامان عظيمى <<<<<<<<<<


نوشته شده توسط Saman Azimi در 22 تير 1393

و ساعت 1:32


خدا عشق رو كشتند . . . ( شعرى از سامان عظيمى )

سامان پاشو بگير قلمو دستت ، جا نزن ، يه سرى حرف هايى كه هست كه ؛ بايد يكى يكى بگى همه بشنوند " اينا دردهاى خودتو مشكلات مردم اند " خدا نشسته ، ولى چشاشو بسته ، خيلى حرف هست كه بگى و بشنون ، ميخوام بگى به چه كسى مرد ميگن ؟ كسى كه : از روى درد ، واسه وطنش گريه كرد ، كسى كه خدا رو ميخواد تا حد مرگ ، كسى كه تو سختى ها پژمرده نشد مثل برگ . آره مردم همون مرده گذشته ، كسى كه هرگز پا رو غيرتش نذاشته " خدا خودت ببين حالا . . . همين مرد ، ميگن بديه زمونه ، نامردش كرد ، ميخوام بنويسم از فرهنگى كه ايرونيه ، كه حالا مثل يه خونه ى ويروونيه ، اينجا همه شدند به فساد علاقه مند ، خدا نامرديه زمونه دل دنيارو كند ، بايد فرهنگ بسازيم با واژه هامون ، به خدا اين نيست لايق وطنمون ، كه تو خيابون ، يه سرى حيوون ، دارن همديگه رو ميخورند تو ملأ عام " همه رو ميگم بعد ميشينم بر سره جام ، آهاى اجتماع !!! چى شد سرگذشت عشق ما ؟!؟ جنس عشق هاى وطن شده بدليجات ، اين يكى ميخواد باشه ولى اون نميخواد ، خدا انداختن به ما جنس تقلبى . . . آخه از اين آدما نميشه داشت توقعى . . . ؛ " ميگن دواى دردت محبته ، اينجا محبت هاشم بصورت موقته " خدا بذار سره صحبت رو باز كنم ، ميخوام گلايه هامو از نو آغاز كنم : ميخوام بگم از دلى كه زخميه ؛ زخم ديده ى خنجر نامرديه ، خدا پاشو اينجا عاشقارو كه كشتند ، "من كه غيره تو به كسى گرم نيست كه پشتم ، خب من هم مى كشتم ، دشمن بود تو مشتم ، اما بد نبود نگاه كنم به پشتم ؛ خدا از پشت خنجر گذاشتن . . . ، خدا مرد ام ولى اسير دردم ، با غصه هام كمره كوهو خم كردم " به جاى اينكه بشينمو فحش بدم ، ميخوام به اينا دو كلمه حرف خوش بگم : حرف اولمو ميگم از "انسانيت" يه واژه ى درست كه ميدم بهش "حقانيت" چيزى كه _ خيلى ها ازش بويى نبردند ، بعد ، سره همه حرفاشون ميگن كه مرد اند . آيا مرد اونه كه سر حرف هاش نميمونه ؟!؟ نمازو ميخونه !!! ولى نميدونه " چه گناهيه غيبت ز مردم ؛ خدا اگه اينا مرد اند پس من ميشم گم . . . " يكى بياد ببنده زخم عميقمو ، بياد بگه قبول داره عقيده مو " ديگه حرفى نموند براى گفتن ! خدا جلو چشمم ، عشق رو كشتند . . . خدا كجايى كه ببينى زمين چى شد ؟ سهم ما آدما از هم جدايى شد . خدا زبونم بند اومد . "دلم تنگه" خدا كجايى ؟ دلم واست ناجور تنگه !!! سامان : ( بچه ها ميدونم با نوشتن اين شعر بهم جايزه نميدن ممكنه تقليد هم بشه اما قلم اومد دستم خواستم خودمو خالى كنم . ممنون كه همراهيم ميكنين اميدوارم خوشتون بياد )


نوشته شده توسط Saman Azimi در جمعه 16 تير 1389

و ساعت 13:38


خدا دستمو نگير . . . . . . . دل نوشته ها و شعرهايى از سامان عظيمى

خدا با اينكه نميخوام ، نميخوام يك لحظه ى كوتاه هم از چشم تو كم شم ، اما خدا دستمو نگير ، دستمو نگير بذار بيفتم ، بلكه آدم شم ، خدا . . . خدا فقط يه خواهش ، پس چرا بارون نمياد ؟ آخه ، آخه اگه اشكام بريزن همه ميفهمند آخه من يه مردم ، غرورم ميشكنه . . . مرد كه گريه نميكنه! . . . خدا چترت رو نميخوام ميخوام كه خيسه خيس بشم ، ميخوام مثل ديوونه ها از عشق اون مريض بشم ، ميخوام كه سرما بخورم ميخوام شديد تب بكنم ، شايد يكى بياد بگه آخه چه مرگته سامان ؟؟؟ روى پيشونيم پارچه ى خيس بذاره و بهم بگه دوستت دارم ، سامان ببين ديگه تنهات نميزارم . . . ، ميخوام خودمو لوس كنم شايد كه گريش بگيره ، اونوقت منم با گريه هاش بشينمو گريه كنم ، سر روى شونه م بذاره يه طورى آرومش كنم ، بهش بگم دوستت دارم . . . يكم بيشتر گريه كنه ، بگم آخه براى چى ؟!؟ اونم بگه همين جورى . . . !!! سرمو رو پاش بذارم منو نوازش بكنه ، بگم كه الان ميميرم اونم يه خواهش بكنه ! بگه خره . . . سامان ديگه از اين حرف ها نزن ، منو يكم خر بكنه بگه پاشو گيتار بزن ، تا كه ميون آكوردهام يكدفعه اشكام بريزن تا كه اونم خنده كنه : خاك تو سره تو عزيزم ! . . . بياد اشكامو پاك كنه ، تا كه بگه " دوستت دارم " دو ساعت منو هلاك كنه . خدا . . . وقتى برام ناز ميكنه انگار دلو دار ميزنه ! هر چى ازش بگم كمه ، تنهاترين فرشتمه . خدا . . . دوست دارم مثل عاشق ها بگذرم از مرز وجود ؛ انگار نه انگار دلى هست ، انگار نه انگار دلى بود . . . از مريضيم مريض بشه مريضيمو يادم بره ، ازش پرستارى كنم بيشتر واسم عزيز بشه . آهاى خدا . . . راست ميگن ؟ راست ميگن ديوونه شدم ؟؟؟ چيكار كنم خدا ؟؟؟ بدجورى عاشقش شدم . نه انصافأ اين رسمشه ؟؟؟ قيد همه رو ميزنم ، هميشه تنها ميمونم ، هميشه تنها ميشينم ، با هيشكى حرف نميزنم ! يه روزى هم كه ميرم هيشكى نيست جمعم كنه ، حتى يه دكتر نيومد نگاهى به قلب پر از غمم كنه !!! خدا ديدى تنها شدم ، ديدى هيشكى واسم نموند . خدا تو هم !!! تو هم اگه ميخواى برى برو !!! فقط اگه ميخواى برى منو هم با خودت ببر . تنهاترين تنها سامان ( لطفا كپى نكنيد چون تموم مطالب وبمو از ته دلم ميگم و برام خيلى ارزشمندن )


نوشته شده توسط Saman Azimi در جمعه 9 تير 1390

و ساعت 19:22


 

نه چتر با خود داشتی
نه روزنامه
نه چمدان
...

عاشقت شدم!

از کجا باید می فهمیدم مسافری؟...


نوشته شده توسط Saman Azimi در 3 خرداد 1389

و ساعت 7:49


saman azimi matn

 

 

خواننده و شاعر (ترانه سرا) : سامان عظیمی

آهنگساز (گیتار) و تنظیم : سامان عظیمی و یاسر

میکس و مسترینگ : یاسر

استودیو : Trance Record

http://s5.picofile.com/file/8110836826/Saman_Azimi_Gerye_Nakon.mp3.html

ببينمت ... بازم كه گريه كردى !!! اشك هاتو پاك كن و ببين ؛ از گريه خيس شده تنم... تو غصه ى منو نخور ... وقتى اينطور ميبينمت ؛ طاقت ندارم ميشكنم ... ببينمت ... ازت خواهش ميكنم: اين دم آخر وقتى كه رو قلب من پا ميذارى ,,, تو شهرى كه هردوتامون غريبه ايم ، باز قطره هاى اشك تو ؛ رو پيرهنم جا نذارى ,,, آخرهاى راهيمو ديگه تمومه. ميسوزم آروم آروم جلو چشات ؛ با گريه خاكسترمو خاموش نكن ... ميرم واسه هميشه تا... خوشبخت بشى عزيز من , همه رفتن تو هم برو ولى... اين فداكارى رو فراموش نكن ... اين فداكارى رو فراموش نكن ... . پيام سامان عظيمى : سلام. سلام دوست هاى بهترینم... از ته دل و با تمام وجودم ممنونم از شما عزيزانى كه تو اين مدت , گرچه به نت دسترسى نداشتم اما باز هم مثل هميشه مثل كوه پشتم ايستاديد و منو همراهى كرديد و با پخش كردن ترانه م و همچنين با نظرها و دلگرمى هاى صميمانه تون همچون ستاره اى , چشمكى شديد براى شب هاى خاموشم ... نهايت سپاس و همچنين نهايت پوزش رو از شما عزيزان دارم كه تو اين مدت نتونستم بهتون سر بزنم و مثل هميشه مديون خوبى هاتون شدم ... از شما چه پنهون دوست هاى گلم!!! دنياى غمگينى دارم ... اين آهنگ تمومه احساسات من تو اين مقطع زمانى خاصه ... پس مثل هميشه : ازتون خواهش ميكنم تو منتشر كردن ترانه م و رسوندن صدام به گوش ديگران , قدم تازه اى باشيد براى پيشرفت من ,,, لطفا به اشتراك بگذاريد ,,, دوستتون دارم به قدر اقيانوس ها ...................... سامان عظيمى ......................


نوشته شده توسط Saman Azimi در 2 خرداد 1391

و ساعت 12:43


شب عروسيت ميرم . . . ( دل نوشته ى سامان عظيمى )

شب عروسيت ميرم . . . شايد برم پيش خدا ، شايدم اون دور دورها . كوله بارمو مى بندمو شبونه از اينجا ميرم ، شايد اين رفتنه من خاطرشه ، شايدم يه حادثه . . . ميرم از اينجا ولى دلمو جا ميزارم . . . دلى كه وصله هاشو دوختم ولى ، هنوزم زخم عميقش معلومه . دلى كه سالها پيش مرد . وقتى كه شنيد دلتو دادى به اون ، وقتى كه من اينجا اشكام ميريختن ، تو داشتى اشك اونو پاك مى كردى ، وقتى كه دلم واسه ديدنت حسرت ميكشيد ، وقتى دل از تنهايى پرپر ميشد ، اما تو . . . تو قدم هات با يكى ديگه مى رفت . وقتى كه اشكام يه سر پناه نداشت ، وقتى كه شونه ت مال ديگرى بود . . . وقتى كه اشكام رو نامه م مى چكيد ، اما تو نامه رو پاره مى كردى . وقتى كه گل مى آوردم واسه تو . . . تو اونو پس ميدادى . وقتى كه زنگ ميزدم رد تماس رو ميزدى ، در حالى كه تو همش دير و بى وقت ، داشتى به اون يكى تك زنگ ميزدى . وقتى كه از گريه هات بغضم ميشكست اما تو انگارى حرصت ميگرفت ، اما وقتى اون ميگفت دوستت دارم ، انگارى دلت تازه حس ميگرفت . وقتى كه شب ها با آرزوى ديدنت تو خواب ، مى خوابيدم اما تو . . . تو فكرت پيش كس ديگه اى بود . وقتى كه مريض بودى ، مريض بودم ، وقتى كه مثل يه سايه پشت تو هر جا كه گذر مى كردى و منم ، منم پا به پات خاك اونجارو بوسه مى زدم . هميشه دردامو تو خودم ميريختم كه يه وقت تو دلت غصه نباشه عشق من ، اما تو ، تو اصلأ عين خيالتم نبود . آخه تو . . . تورو من با بال شكستم ، پروازت دادم ، منى كه . . . منى كه پر كشيدن يادت دادم . هميشه گل بودى و ، يادمه ، يادمه هميشه باغچه ت من بودم ، وقتى يك روز آبم نميدادن ، يادمه . . . يادمه كه زرد و پژمرده بودى . اى خدا . . . اى خدا كى گلمو ازم ربود ؟ چقدر زود شدم فراموش اى خدا . هميشه پيشم بودى اما انگار مدت ها پيش ، گمت كرده بودم . وقتى كه شنيدم عاشقش شدى دلمو از سينه كندم كه ديگه . . . ديگه يك لحظه هم بهت فكر نكنم ، توبه كردم كه ديگه عاشق نشم . . . من سر همه حرفام موندم ولى ، هيچ وقت نشد . . . حتى يك لحظه ى كوتاه هم نرفتى از يادم . . .


نوشته شده توسط Saman Azimi در سه شنبه 30 خرداد 1390

و ساعت 12:21


وصيت نامه سامان عظيمى

خدا نامه اى دارم كه اگه بهت رسيد اميدوارم بخونيش . . . خدا تورو وصيت مى كنم مواظب گلم باشى . من كه به آرزوهام نرسيدم لااقل ازت ميخوام . . . تمومه آرزوهاشو برآورده كنى . هميشه مى گفت ، هميشه مى گفت : آخه بيچاره ما كجا و شما كجا ؟ راهمون از هم جداست ، آخرشم حرف اون شد . خدا خودت شاهد بودى كه چقدر دوستش داشتم اما اون . . . اون هرگز نفهميد . هميشه ، هميشه آرزو داشتم از عزيزهام و كسانى كه دوستشون داشتم نگهدارى كنم اما . . . هميشه شكست خوردم . خدا من اگه رفتم ، گلمو تنهاش نذار ، خدا جون سايه تو از سرش بر ندار . خدا نذارى اون غصه بخوره ، اون . . . اون دلش خيلى كوچيكه ، به خودت قسم نميتونه . نميتونه با غم هايى كه كمر ميشكنن بجنگه . خدا ازش پرستارى بكن آخه ، آخه اون كه بعد من جز خودت كسى رو نداره . خدا من اگه رفتم نذارى يكى بياد و بشه تمومه دنياش ، آخه . . . آخه هر كسى كه نمى تونه قدر اونو بدونه . خدا مىترسم . ميترسم كه دلشو بشكنن . آخه اون خيلى زود رنجه خدا مواظب گلم باش . تمومه دلخوشيم اين بود كه خوشبختش كنم اما . . . هميشه دستام خالى بود و نتونستم نياز هاشو بر آورده كنم . خدا از دار دنيا يه دل داشتم كه اونم بده به اون . اگرچه مى دونم اونم به دردش نميخوره . خدا نشنوم مريض ميشه ، خدا ازش پرستارى بكن ، خدا جون يه وقت تنهاش نذارى ؟ تنهايى بد درديه . . . آخه من . . . من اينجا خيلى تنها بودم . جز خودت هيچ كس و نداشتم . خدا برو و بهش بگو چقدر دوستش داشتم ، بگو كه هيچكس نتونست جاشو تو قلبم پر كنه ، بگو كه هنوز گلشو پرپر نكردم . درسته كه پژمرده ولى هنوزم با ياد و خاطراتش زنده ست . خدا ديگه دارم ميرم . اگه پرسيد كه كجا ؟ بهش بگو رفتم سفر ، اگه باورش نشد حلقه مو واسش ببر !!! تنها ترين تنها . سامان


نوشته شده توسط Saman Azimi در سه شنبه 22 خرداد 1389

و ساعت 15:34


خدا عاشقم كرد اما.... ( دل نوشته هاى سامان عظيمى )

خدا عاشقم كرد اما راه و رسم زندگى رو يادم داد ، عزيزمو ازم گرفت اما عوضش خوشبختيشو بهم هديه داد گفتم خدا چرا اون ؟! ... چرا من ؟! ... گفت : مگه آرزوت خوشبختيش نبود ، سكوت كردم آخه حرفى هم نداشتم بزنم خدا دلمو شكست ... گچ گرفتمش اما جاى ترك هاش بر روى دلم موند كه يادم باشه كى شكست؟! چرا شكست؟! تو چاله ام انداخت تا شايد از اين پس راهمو پيدا كنم ، اما من ... من باز هم ... بارها زمين خوردم و دستمو به سمتش بلند كردم اما دستمو نگرفت تا شايد مرد به بار بيام ، از خونه و آشيونم رهام كرد ، طعم آوارگى رو كاملأ چشيدم اما هرگز مزه ى جنون از گلوم نرفت . از تمومه عالم و آدم دورم كرد تا شايد فراموش نكنم يكى هميشه چشمش به منه و سايش بالا سرمه اما من ... من هرجا كه رفتم نوشتم من ... من تنهاى تنهام . انقدر از خدا دور شده بودم كه حتى اگه خود خدا هم مى خواست بهش نزديك بشم ، دلم روش نميشد تا كه روزى توى اوج غم از خدا خواستم مرگم فرا برسه خدا صدامو شنيد اما اعتنايى نكرد ، شروع كردم به كفر گفتن كه چرا منو آفريدى ؟ كه من اينجا اضافى ام ، گريه كنون رفتم كناره آسمون گفتم خدا از عمر من بردار و نصفش رو به عشقم و نصف ديگرش رو به مادرم ببخش اون روز با هر سختى گذشت ، هيچيمم نشد. چند روز بعدش اتفاقى شنيدم : شنيدم عشقم مريض شده و فشارش افتاده و بردنش بيمارستان اونجا بود كه پى بردم نبايد تو كار خدا دخالت كنم و از اون پس براى سلامتى عشقمم شده هر شب دعاش مى كنم و توى اون غروب تلخ و سرد به زانو در اومدم و گريه كردم و از خدا به خاطر تمومه روز هايى كه كنارم بود و حسش نكردم طلب بخشش كردم اميدوارم كه خدا منو ببخشه و عشقم خوشبخت بشه. ( و اين تنها دلخوشيه من تو زندگيه )


نوشته شده توسط Saman Azimi در چهار شنبه 21 خرداد 1390

و ساعت 21:59


يه دل شكوندم .... ( دلنوشته سامان عظيمی )

بچه كه بودم آرزو داشتم يه ستاره داشته باشم كه توى آسمون شبهام بدرخشه ، غروب ها كه ميشد هميشه كناره پله ى خونه ى دلم مى نشستم و دنبال ستارم مى گشتم ، بالاخره ستاره مو از ميون اون همه ستاره پيدا كردم . بعدها كه بزرگتر شدم گفتم حيفه يه ستاره داشته باشم اما ماهش كنارش نباشه ، خلاصه ماه رو هم پيدا كردم اما بعدها ستارم وقتى ديد ماهمو بيشتر دوست دارم ، دلش شكست و نفرينم كرد و از آسمونم رفت . انقدر ماهمو دوست داشتم كه حاضر بودم به خاطرش جونمو بدم ، اونم منو دوست داشت ، اما پس از مدتى ديدم ديگه تو شبهام نمى تابه هى ... انگارى يكى جامو پر كرده بود و ماه هم از آسمونم رفت ، از اون به بعد آسمونه دلم بارونيه و هر شب با تموم دلتنگى هام مى بارم . اى كاش دل ستاره مو نمى شكوندم .


نوشته شده توسط Saman Azimi در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1390

و ساعت 20:30


آخرين تولد من... ( شعرى از سامان عظيمى )

چه جشن سوت و كورى دارم امشب!!!

عجب رسمى!!! چرا گريونه چشمم؟؟؟

درست وقتى كه قلبم تند تند مى زد...

چشام خشك شد به در باز هم نيومد...

پاييز رفت و زمستون هم رسيد ، هفده بهمن...

نيومد كه نيومد به جشن من...

شايد... شايد اين آخرين تولدم شه...

بگين جونى نموند اين آخرهاشه...

اگه امشب نياد قلبم ميميره...

بگين ميرم بلكه غصه ش بگيره....

بگين تنها بود و غم هاش زياد بود...

دارم جون ميكنم بگين بياد زود... خدا ، كاش كه ميومد پاى اين شمع...

بازم فوتش كردم با كوهى از غم...

حالا من موندم و يك حس مبهم ؛

كه باز ابر چشام ميباره نم نم...

منو كيك و يه بارونه تو چشمام!!!

هنوزم توى جشن تنهاى تنهام!!!

منو لبخند مصنوعى... يه عكسى يادگارى...

كجايى؟ كجايى سر روى شونه م بذارى...؟

همه هستند ولى.. جاى تو خالى...

فقط حس تو هست همين حوالى...

نشستم پاى تيك و تيك ساعت...

بيا برگرد ديگه ، ندارم طاقت...

اشك هام رو گونه هام خشك شد عزيزم...

طبق معمول توى جشنم مريضم...

بازم من موندم و اين حس مبهم...

منو گيتارمو يك عالمه غم...

دلم ميخواست يه كادو از تو باشه...

اى كاش اين آخرين جشنم نباشه...

دلم خوش بود مياى بعده يه سالى...

ميگفتى يك تبريك خشك و خالى...

ببين با ياد تو جشنم تموم شد...

دلم حدس زد نياى ، آخر همون شد...

شايد زياد بوده توقع من!!!

اينم از آخرين تولد من... اينم از آخرين تولد من... .

" از وقتى رفتى عزيزم ، هيشكى نبود براى من تولد بگيره...

طفلكى دل وقتى تولدش ميشه ، يه گوشه ماتم ميگيره...!!!

وليكن كاش ميومدى به آخرين تولدم...

پاييزو سر كردم ولى از انتظار خسته شدم...

به احترام رفتنت شايد منم امسال برم...

يه طورى از اينجا ميرم همه بگن مقصرم...

اما قسم به حرمت اشك شبونه تو نماز مادرم پيشت ميمونه دل من...

اين آخرين تولده... خدانگهدار گل من..."

( داداش ها و آبجى هاى مهربونم اين شعرو تو روز

17 بهمن 1391 يعنى "روز تولدم" نوشتم

و چون به نت دسترسى نداشتم نتونستم همون موقع مطلبمو درج كنم ....

دعا كنين اين آخرين تولدم نباشه...

خيلى دوستتون دارم . سامان.


نوشته شده توسط Saman Azimi در چهار شنبه 17 بهمن 1390

و ساعت 19:41


كمرم شكست از غصه يه كارى بكن بلندشم... ( شعرى از سامان عظيمى )

بخدا شكسته بودم.. وقتى دستامو گرفتى.. همه چشم بستن و رفتن.. تو چرا موندى نرفتى؟؟؟ دعاهام گرفت و بازم ؛ قدم هات به سمتم برگشت ، خدا ميدونست تو قلبت ؛ نقشه ى تازه اى ميگذشت... دستمو گرفتى پاشم.!!! زير پايى زدى بيفتم... حيفه اون روزها كه هر دم ؛ هى دوست دارم ميگفتم... كمرم شكست از غصه.. يه كارى بكن بلندشم... تو خودت دوباره برگرد.. باز بهت علاقه مندشم... اون توء قديمو ميخوام. صاف و بى رياءو ساده... ، همون كه همه ميگفتن.. خدا اون و هديه داده...تو خودت دوباره برگرد.. دشمن به ريشم نخنده... آخه بى وفا به جز تو ، كيه زخم هامو ببنده...؟؟؟ هيچكسو نيار تو قلبت.. آدما وفا ندارن... تو نذار عالم و آدم ؛ پا رو غيرتم بذارن...!!! ، دوست و آشنا نگن كه.. تحمل نكرد دوروزم...!!! اگه پرسيدن كجا رفت؟ چى بگم قهريم هنوزم؟؟؟ كمرم شكست از غصه.. يه كارى بكن بلندشم... ؛ تو خودت دوباره برگرد.. باز بهت علاقه مندشم... قرار بود پيشم بمونى! تو كه باز منو شكستى!!! اين همه مدت عزيزم!!! تو به پاى كى نشستى؟؟؟تو دلت با ديگرى بود؟؟؟ پس چرا چيزى نگفتى؟؟؟ نكنه مثل گذشته ، حرفامو شوخى گرفتى؟!! گفته بودم كه ميميرم.. اگه دستاتو نگيرم... باورت نشد عزيزم؟؟؟ ببين با كسى نميرم... ؛ جاى تو هنوز همين جاست.. ميون قلب شكستم ، از وقتى رفتى عزيزم ؛ درشو رو همه بستم!! دو سه تا نامه ى خيس خب ؛ تورو از يادم نبرده... ياد تو هنوز همين جاست.. خاطرت هرگز نمرده... بخدا يه جورى ميشم... وقتى اسمتو ميارن!!! عاشقم هواتو دارم... اينا كه تقصير ندارن... .همه ميگن كه تو نيستى ؛ نبايد فكر تو باشم... اما تو هميشه هستى.. اگه باشم يا نباشم... كمرم شكست از غصه.. يه كارى بكن بلندشم... ، تو خودت دوباره برگرد.. باز بهت علاقه مندشم... >>>>>>> شاعر: سامان عظيمى <<<<<<<


نوشته شده توسط Saman Azimi در چهار شنبه 20 اسفند 1390

و ساعت 10:39


خودم و خودم... ( شعرى از سامان عظيمى )

سلام... سلام اى آشناى غريب... خبر دارى دلم شكست؟؟؟ خبر دارى دلم شكست؟؟؟

آدرس قلبمو ميدم يه سر به زندونش بزن...

سه قفله كردم درشو.. باز نشكنيش عزيز من؟!!

قلبمو گچ گرفتمش وقتى باهام بهم زدى...

اون شب كه بارون ميومد.. به قلب من سر نزدى...؟

آخ الهى بميرم هى... دلم... دلم فقط لنگه كمى محبته...

تو اين تحريم عاطفه ديدنت هم غنيمته... ،

پا روى خواب كى گذاشت چشم هاى مهربون تو؟؟؟

بعده تو دل عاشق نشد... به جون تو. به جون تو...

هيچكسو راه نداد دلم.. يه ذره هم عاشق نشد...

بعده تو غرق شدم عزيز ؛ هيچكسى قايقم نشد...

آخ كه چه بى هوا دلم ؛ قدم به طوفانت گذاشت!!!

چطور دلت اومد برى؟؟؟ وقتى دل هيچكسو نداشت...

خبر دارى تنها شدم؟؟؟ خواب روى چشم هام نمياد...

از اينجا تا وجدان تو ؛ صداى گريم نمياد؟؟؟

نشستى پشت پنجره...! من اينجا خيسه خيس شدم...

دل نگرون كى شدى؟؟؟ خبر دارى مريض شدم؟

دستم چرا ميلرزه هى؟؟؟ اشك هام چرا بند نمياد؟

آسمون و اين همه ابر.. پس چرا بارون نمياد.؟!!

هنوز نفس نفس زنون ، دنبال تو مى گردمو...

ميون راه پاهام شكست... ببين دست هاى سردمو...!!!

به كى بگم خب دردمو؟ وقتى فقط تو ميدونى...

دردمو حس ميكنى و باز هم با من نميمونى...

سراغمو نميگيرى!!! من كه يه عمرى پشتتم...

وقتى نگات جاى ديگه ست ، من به غريبه فحش بدم؟؟؟

اگه بدى هاتو ديدم.. خيانت هاتو فهميدم.....

"به روت نياوردم اگه" خيال نكن نفهميدم.

گفتم يه روز عاشق ميشى... آخه از حس لبريز بودى...

نخواستم از دستت بدم.. از بس واسم عزيز بودى...

اين دم آخر بدجورى ، سخت شده بود تحملت...

سرنوشت جفتمونو گذاشتم به پاى خودت...

آسون از عشقم رد شدى!!! احساسمو نديدى تو؟؟؟

من بال و پر دادم تورو.. با ديگرى پريدى تو؟؟؟

با من چرا بى معرفت؟ عاشقى رو يادت دادم...

خشكيده بودى گل من.. من بودم كه آبت دادم...

تو كه ميگفتم اخم كنى ، من با خودم قهر ميكنم...

هر  ى نگاه چپ كنه ، زندگيشو زهر ميكنم...

خيال داشتم يه روز تورو ؛ از آدما دور بكنم...

هركى تورو چشم بكنه ؛ چشم اونو كور بكنم...

اما  فسوس گمت كردم كردم... گمت كردم ميون راه..

ميون قلب آدما...

دست هاى سرد روزگار.. فاصله انداخت بين ما...

چقدر غريب شدى باهام ، من كه يه روز... من كه بودم تمومه تار و پودتو...

واى كه دارم يخ ميزنم.. تو سرماى وجودتو...

از وقتى رفتى گل من ؛ بارون ديگه نمى باره...

غروب هاى جمعه تورو به ياد من نمياره... از شدت دلتنگى باز به سمت جاده نميرم...

نميدونم چه م شده كه بيخودى غمباد ميگيرم...

نه چشم هاى قشنگ ميخوام نه ذره اى توجهى...

بعده تو از اين آدما نموند واسم توقعى...

اعتمادى ندارم به.. هيچ خوبى يا محبتى...

وقتى تويى... تويى كه زندگيم بودى... آتيش به زندگيم زدى...

اين حرف هارو نميزنم فكر بكنى كه غمگينم...

اميدوارم كه دست تو ، تو دست هاش بيشتر ببينم.

منم خوشم وقتى خوشى.. نه اينكه قلبم راضى نيست...

اگه گذشتم از خودم ، تشكر هم نيازى نيست...

بخشيدمت فقط برو... مباركت باشه گلم.

من موندم و فقط يه كس......... "خودم و خودم"

>>>>>>> شاعر: سامان عظيمى <<<<<<< 


نوشته شده توسط Saman Azimi در چهار شنبه 20 اسفند 1390

و ساعت 10:51


سامان هرگز نخواب ( شعرى از سامان عظيمى )

سامان هرگز نخواب ؛ عشقت بيداره... ،

ميگن چند وقتيه ؛ بى كس و كاره... ،

سامان هرگز نخواب ؛ هوا چه سرده... ،

ميگن به زير بارون گريه كرده... ،

سامان هرگز نخواب ؛ اشك هاشو ديدم... ،

پشيمونى رو از لب هاش شنيدم... ،

سامان هرگز نخواب ؛ اون چشم به راتِ... ،

ميگن حيرون شده ؛ چند وقته ماتِ... ،

ملاقاتش تموم ميشه بيدارشو... ؛

الهى قربونش برم چشاشو...!!! ،

سامان فريادشو عالم شنيدن...

چرا دكترها هم چيزى نميگن...؟؟؟

سامان هرگز نخواب ؛ عشقت بيداره... ،

ببين بهت ميرسه... هواتو داره... ،

سامان هرگز نخواب ؛ پژمرده ميشه...

به هر درى زده برگرده پيشت...

سامان؟ ، بى قراره. اشك هاتو ديده...

اشك هات به قلب اون تجلى ميده... ،

سامان بيدارشو و دوباره برگرد...

ببين تنهايى با قلبش چه هااااا كرد...!!! ،

سامان طاقت ندارم كه بميرى...

تو بايد پاشى و نفس بگيرى... ،

سامان هرگز نخواب ؛ عشقت بيداره...

همش از حال ميره. آروم نداره...

بميرم سجاده ش چه خيسه خيسه...

ميگن چند وقتيه عشقت مريضه...

سامان دستات چرا اينقده سردن...؟؟؟ ،

شنيدم دكترها جوابت كردن...!!!

سامان بغضم شكست ديدم نگاشو...

همش فرياد ميزد: سامان بلندشو...!!!

سامان پشت شيشه اشك هاشو ديدم...

ميگفت بلندشو. من خودم شنيدم... ،

سامان هرگز نخواب ؛ اون بى پناهه...

هنوز اميدواره.. اون چشم به راهه... ،

سامان هرگز نخواب ؛ طاقت ندارم.

جلو چشماش منو تو خاك بذارن... ،

سامان هرگز نخواب ؛ خوابت قشنگ نيست...

آخه اونجا كسى برات دلتنگ نيست... ،

آخه اونجا كسى برات...

       >>>>>>> شاعر: سامان عظيمى <<<<<<<


نوشته شده توسط Saman Azimi در چهار شنبه 20 اسفند 1390

و ساعت 11:0



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

.:: Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by samanazimi ::.
.:: Design By :
wWw.loxblog.Com ::.




سلام دوست هاى گلم... به وبلاگ من خوش اومدید. امیدوارم از شعرها و دلنوشته هایی که براتون میذارم خوشتون بیاد... . دوستتون دارم. سامان
samanazimi84@yahoo.com




Saman Azimi
Nafas




۩ پناهگاه امن دل ۩ ( ABJi Mehrsa )
ღ☺◄░▒░☼دُختَـرﮯ بـآ اِسآنسـ غـــــــــم ღ☺◄░▒░☼ ( ABJi Zhila )
✯ ✮ ✔End world✔✮ ✯ ( Sherlok )
سنگ يا قلب ( ABJi Sana )
پسرى از شهر باران ( Dadash Mehrab )
دفتر احساسات من... ( ABJi Fatemeh )
ه♥●•٠·˙ ˙·٠•●♥حرفای نگفته♥●•٠·˙ ( ABJi Asal)
حقيقت عشق (ABJi Sadaf )
شب هاى بارانى ( Abji Zahra )
روزى روزگارى ( Dadash Saeed )
بنام خداى بچگى ها... (Abji yeganeh )
music parvaz ( Dadash Mohammad )
♡☼☃ تــا هـــســتــمــ ☃☼♡
لباس زير
کلبه تنهایی من ( ABJi Mina )
شبهای تنهایی ام ( ABJi Zahra )
SarPanahe_Asheghi_Bi Ma'shoogh ( DADASh Mehdi )
Faghat_Maale_Khodam_Baash ( ABJi Narges )
Salam Banoo ( ABJi Maryam Banoo )
Khaterate_Tanhayi_Ham ( ABJi Zahra )
AĻ@cн!ģħ ♪ ☼☺♣ ღ♪☼☻♥ (ABJi Kimiya )
Istgah_Be_Istgahe_Ghalbam... ( ABJi Neda )
Saaf o Sade ( Dadash Ehsan SheytOon )
Harfe Del ( ABJi Ayla )
Khat_Khati_Haye_Zehne_Yek_Princess ( ABJi Princess )
Makhroobeye Roya ( ABJi Melina )
Korean Lovely ( ABJi Mina )
Beinol Haramein ( DADASh Farshad )
Hasti ( ABJi Roghi )
Ghamkade ( ABJi Mehrsa )
Dokhtari_Az_Jense_Baran ( ABJi ... )
Zemzeme_Haye_del (ABJi Yekta And ABJi Elham )
Gham Kade (ABJi Mahsa )
Eshgh Bazi ( ABJi Sheida )
Man Hani 15 Saal Daram . . . ( ABJi Hani )
Taranom ( ABJi Elnaz )
Delbakhteh ( ABJi Zahra )
TEARs & SMILEs ( DADASh Siavash )
Dokhtari_Az_Ehsaso_Havaye_Barooni (ABJi Maryam.Nana)
Marde Tanha ( DADASh . . . )
Asheghe Tanha (DADASh Siamak)
Eshghe Ma ( ABJi Dijam )
Gooyand_Khoda_Hamishe_Ba_Mast.... (DADASh Hossein)
Love Story ( ABJi Diyana )
Tanha ( DADASh Mita )
Be_Faseleh_Yek_NafaS ( ABJI . . . KiKi )
Allah ( DADASh Hamed )
Man_Khodaro_Daram (ABJi Haimy )
Safare Eshgh ( Siavash + Farzaneh )
Zendegi_Lahze Hayi_Baraye_Ba_Ham_Boodan (ABJi Mitra)
Midooni Cheghadr Dooset Daram ? ( Elahe + Ramin )
Dokhtarane Darya (ABJi Sayeh & ABJi Nastaran)
Nagofte_Haye_Delam ( DADASh Nashenas )
Eshghe Tanhayi ( ABJi Shaghayegh)
Hamishe_Ba_Ham ( DADASh Yas o ZanDadash )
Ash'are Asheghane ( ABJi Atefeh )
ALone ( DADASh Ramin )
Daram_Divoone_Misham ( ABJi Sarina )
Dokhtaraki_Be_Name_Sahar (ABJi Sahar)
Mandegar_Tarin_Yadegar ( ABJi Nahid )
Lonely (DADASH Shahin)
Fereshte Haye Ashegh (ABJi Negin)
Rahgozar (ABJi SaharNaz)
DADASh Mehrdad
Eshgh Haye Dorooghin (ABJi Parisa)
DarkSide (ABJi ZarY)
Donyaye_Ghamgine_Mano_Hastim (ABJi Sogand)
DarD_O_Del (ABJi Negin)
DADASH Mehdi
Hanozam Asheghetam ( Fereshteh ABJi KoChOolOoYe AsheGh)
(Meysam + Mahsa)
Eshghe Pak (Faeze + Ahmad)
Eshghe ZiBa (ABJi Hasti)
DelShekasteh (DADASH Hadi)
Lonely Girl (ABJi Atieh )
Eshgh = Naresidan (ABJi Mohadese)
Dokhtare Tanha (ABJi Elena)
Kolbe_Tanhayie_Man (ABJi Farzaneh)
Ghalbe Shekasteh (ABJi Nafas)
DADASH Mohsen
Dokhtari AZ Jense Shishe (ABJi Kimiya)
Bahoone BI Bahoone (ABJi Sara)
Mehrabanane (AbJi Zahra)
Bale Shekasteye Man (ABJi Afsaneh)
AshegheMajazi (Saman Joon)
DADASH Mohammad Reza
Harime Del (ABJi Sahar)
Alma Ariyayi (ABJI ALMA)
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان عشق حقيقى ، عاشقان حقيقى و آدرس delbakhtegan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لی





قالب بلاگفا












شعرهاى سامان عظيمى ؛ اس خالى , سعی کن همیشه تنها باشی , داستان عشق من , نثر , أدبی , نثر ادبی , عاشقانه ها , نثر، أدبی، نثر ادبی، عاشقانه ها , خداحافظ ,




»تعداد بازديدها:
»کاربر: Admin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 98
بازدید کل : 76347
تعداد مطالب : 54
تعداد نظرات : 648
تعداد آنلاین : 1

Alternative content